مهاجرت..
روز به روز نزدیک تر میشوم به همه آن چه که قبل تر ها به چشم یکی از رویاهایم به آن نگاه میکردم، رویایی که حال در شرف محقق شدن است...تحصیل در یک کشور جهان اول...با خودم فکر میکنم یعنی از پسش بر می آیم؟ یعنی میتوانم تنها از عهده همه چی بر آیم؟ راستش را بگویم کمی ترسیده ام، کمی نگرانم و هنوز نرفته دلتنگ خانواده ام...دوستی از من می پرسید، فکرش را کرده ای؟ چطور میتوانی تنها ترین باشی و باز هم فکر رفتن به سرت بزند؟ آن هم یک کشور دیگر...راستش تنها جوابم این است که تا زمانی که بترسی، تا زمانی که قدم هایت زیاد محتاطانه باشد و فکر رفتن و نرفتن دایم بشود دغدغه ای که هیچ وقت نمی خواهد محقق شود ، قدم از قدم برنخواهی داشت .... باید با ترس ها روبرو شد، بر آن ها فایق آمد و برای تک تک رویاهایت، چه سخت و چه آسان، تلاشی کرد در خور ..تا یک روز چشم باز نکنی و خودت را اسیر حسرت هایی ببینی که یک روز میتوانستی به تک تک شان برسی...