مادر دانا
بچه که بودیم فکر میکردیم پدر و مادرمان همه چیز را میدانند، اصلا مگر میشود آن ها درباره چیزی اطلاعات نداشته باشند؟ منش کودکانه مان تاییدشان میکرد، بزرگتر که شدیم فکر کردیم که هیچ چیز نمیدانند و درک نمیکنند و این ماه هستیم که فقط میفهمیم، گاهی گستاخ میشویم و فکر میکنیم که ما بهتر میفهمیم.گاهی مادرم میگوید که زمان به تو ثابت میکند که حرف های من تا چه حد درست هستند، یا اینطور میگوید که بزرگتر میشوی و میفهمی چه میگویم، هنوز وقتش نشده. "وقتش نشده" ! و من با خودم فکر میکنم کی قرار است وقتش بشود؟ در زندگی زمان به من ثابت کرد که تجربیات مادرانه مادرم در ظرف زمان زندگیم خیلی خوب حل میشوند، چیز زیادی لاینحل نمی ماند، در قبال خنده های جسورانه گه گداریم در مقابل حرف ها و مقاومتم ، فقط زمان پاسخگو بوده و اکنون گاهی اوقات در خلوت خودم، در فکرم، یکهو با خودم میگویم واقعا مادرها از کجا این همه چیز میدانند؟ واقعا چطور میشود یک نفر این همه بداند و باز هم با مهربانی هرچه تمام تر، با دیدن مقاومت تو باز هم گوشزد کند همه چیز را؟ گاهی با تمام وجود فکر میکنم که هیچ وقت به انگشت کوچک پایشان هم نرسم در این همه دانایی.