روح عریانم
آدم نمیداند چه تنهاست تا آن جا که یکهو واقعا تنها می ماند... وقتی تنها شدی تازه میتوانی خود واقعیت را ببین، روح لخت و عریانی که عطش با دیگران بودنش، عطش با همز بان بودنش لحظه ای آرامت نمیگذارد..درست همین نقطه است که آدم ها مسیرشان از هم متفاوت میشود و هرکسی برای زندگی خود تصمیمی متمایز از دیگری میگیرد...یکی مست تنهاییش میشود، درست شبیه شرابی سر میکشدش و سعی میکند تا میتواند غرق آن شود تا لذت تنها ماندن را جرعه جرعه بی شریک شدنش سرکشد...یکی جفتی می یابد و تا آن جا که مسیرش میخورد، لذت پرواز را می چشد و هرجا که بالش خسته شد می نشیند مجدد بر بام تنهاییش و در انتظار مرغ مهاجری میشود که همراهش بشود برای پرواز بعدی و یکی هم از بخت و اقبال خوبش یکی را پیدا میکند که بی مزد، بی منت و بی هیچ ریایی میشود همدم جانش، هم زبانش و همزاد و همراه زندگیش و هم صحبتی و همنشینی اش میشود بارانی که یک باره ببارد و کویر تنهایی را گلزاری پراز دار و درخت کند...هرچه هست تنهایی غنیمت است...غنیمتی که باید قدر دانست برای کمی خودکاوی و شناخت خودت برای همراه شدن با آدم هایی که تا دیروز شاید چندان قدرشان را نمیدانستی...