احساساتی که زیر لبخندم پنهان شده ...
امان از احساساتی که زیر لبخندی موذیانه پنهان میشود... همان حس های مگویی که نمیدانی بگویی یا نگویی و با یک گفتن ممکن است دمی قبل و بعدت به یک چشم به هم زدن چرخ بخورد و همه چیز را به هم بریزد... جایی خواندم سخت است منطقی فکر کنی در حالی که احساسات دارد خفه ات میکند. اما راستش هرچه فکر میکنم میبینم با احساسات میشود زندگی کرد اما اگر عقل و منطق را چاشنی آن نکنی و بخواهی همه احساست را همیشه بر زبان آوری باخته ای... زندگی همه اش احساس نیست که بخشی از آن میشود احساساتی که در قبال دیگران خرجش میکنی... باید مراقب آن باشی که نه آنقدر هر آن چه هست و نیست را احساس کنی و به زبان بیاریش و نه آن که همه اش منطقی بشوی که همه چیز را به عقل و منطق واگذار میکند... باید مراقب دوکفه ترازوی عقل و احساست باشی که سنگین شدن وزن هرکدامش یک جور تو را از زندگی باز میدارد.