قلب مچاله ام
استاد نقاشیم همیشه میگفت، اگر قلب آدم های معمولی را یک بندرخت معمولی فرض کنیم که هربار با هر تکانی ارتعاشی کاملا عادی داشته باشد اما قلب آدم هایی که هنر و ادبیات میدانند همچون بند ویولن سلیست که اگر آدمی ناشی به ارتعاش درش بیاورد صدایش گوش فلک را کر میکند واگر آدمی وارد به سراغش برود، چنان موسیقی اش مستش کند که انگار زیباترین نوازنده عالم در حال نواختن ویلون سل باشد...گاه با خودم فکر میکنم ای کاش هنر نمیدانستم، ای کاش شعر و غزل و ادبیات نمیدانستم، ای کاش عکاسی و نقاشی جانم نبودند، ای کاش اینقدر با احساس نبودم که آدم ها را بترسانم...این روزها حس میکنم قلبم به دست آدم های ناشی افتاده است و هربار چنان صدایش آزارم می دهد که نمیتوانم آرامش کنم ... این روزها حالم خوب نیست...این روزها که میگذرند چنان در خودم مچاله شده م، قلبم پراز رنج و درد است و دلم شکسته است که حس میکنم دیگر هیچ وقت دلم نمیخواهد تنهایی ام را بشکنم...انگار یکی مدام درونم نهیب میزند که دوست داشتنی نیستم، که نمیتوانم ، که نباید تنهایی ام را به دست کسی بسپارم... فقط همین را میدانم که برای اولین بار در زندگیم چنان قلبم گرفته و دلم شکسته از همه چیز و همه کس که درون خودم مچاله شده ام و بی حوصله ترین آدم دنیا زل زده ام به جام تنهاییم که جرعه جرعه می نوشمش و عهد میکنم با خودم که دیگر به هیچ کس اجازه ندهم در حوالی احساساتم پرسه بزند...