چندمین بار است که اعتماد کرده ای؟
دوستی امشب تکست داده بود و آنقدر خوشحال شدم که سریع بی توجه به تایم زون او شروع کردم به تندتند حرف زدن از زندگیم و تعریف کردن...دوستی که همسن مادرم هست ولی وقت هایی که نمیخواهم مادرم را نگران کنم و رفاقت مادرانه ممکن است باعث شود احساس و منطق هردومان مرزش گم بشود میتواند برایم خاله گری کند و روی کمکش حساب کنم...اما یکهو وسط حرف هایمان درباره مساله ای و سکوتی که همیشه موقع شنیدن حرف هایم میکند حرف زد که ماتم برد.سکوت کردم. همیشه و همه جا به جا و به موقع دهانش باز میشود و حرفی را که باید میزند و همین است که همیشه روی کمکش حساب میکنم چرا که اضافی حرف نمیزند، نسنجیده راهنماییم نمیکند، احساسی نیست و همه اش از منطق است، منطقی که خارج از گود زندگی من ایستاده و تنها دلسوز زندگیم هست و میدانم که به جا و درست است حتی اگر نفس سرکش و لجاجت جوانی من منکرش بشود در لحظه اما واقعیت آن لحظه زندگی من است، که چیزیست که من نمیتوانم از بیرون ببینمش...فقط یک سوال پرسید و همان یک سوال مثل خوره افتاد به جانم و به فکر فرو بردم. آن هم این بود که پرسید :" چندمین بارت هست که باز درباره این مساله اعتماد کرده ای؟ چندمین بار است که اشتباهت دارد تکرار میشود؟ " و ابراز نگرانی کرد از اشتباهی که ممکن است باز تکرار بشود و چقدر خوب او میداند که من چگونه ام، که من چقدر حرف هایش برایم بااهمیت است...راست میگفت...درباره مساله ای که باهم صحبت کردیم قبل ترها مورد مشابهش را تعریف کرده بودم و...حال تنها یک راه برایم مانده، مدیریت مسیری که باید حواسم را جمع کنم که این بار برسد به آن جایی که من دلم میخواهد، با صبوری، با آرامش، با درایت و متانتی که سخت است...اما این بار را به دوست جانم قول میدهم که اشتباه نکنم، که اعتماد نکنم ، که تجربه را سرلوحه کارم کنم. این بار قول میدهم به دوست جانم که یادگرفته باشم که چطور میتوانم این مساله زندگیم را هم آنطور که باید، مثل باقی مسایل حل و فصل کنم و عبور کنم و بشوم همان دختر منطقی و پرشور و احساساتی که همیشه میان رفتارهایش برای دیگران الگو بوده است و حرف هایش همیشه برای دیگران سندیت داشته .