عقل یا احساس؟
چیزهایی هست که در زندگی در سن خاصی تعریف دارند، اصلا تمام زندگیت هستند، دغدغه ات میشوند اما وقتی پیش میروی، بزرگتر که میشوی تنها دلتنگیشان برایت باقی می ماند...مثل همان هیجان و احساسات بیست سالگیت که آنقدر گاهی زیاد میشود که انگار دست گذاشته باشند بیخ گلویت وخفه ات کنند...اما از یک جایی به بعد آدمی احساساتش کنترل میشود، آنقدری که بهشان بی توجه میشود، آنقدری که دلتنگ میشود بی توجهی میکند، به عاشق شدنش لقب بازی هورمون ها میدهد، کسی را دوست دارد کنارش میگذارد واولویت بندی میکند در زندگیش...شانس اگرشانس تو باشد ، این میان بزرگتر شدنت، محتاط شدنت ومحافظه کارتر شدنت وعقلانی تر شدنت باعث نشود آدمهایی را در زندگیت از دست بدهی که میتوانستند بهترین رفیقانت باشند ... میدانی؟ آدمی گاه با خودش فکر میکند هرچه جلوتر میرود زندگیش انقدر پراز اولویت های مختلف میشود که یکهو چشم باز میکند و میبیند دلش برای آن وقتی تنگ است که با شور و اشتیاق دوستش را بغل کرد و از هیجان جیغ کوتاهی هم کشید و آنقدر هیجان زده شد از دیدارشان که زبانش بند آمد...آدم از یک جایی به بعد رفت و آمد آدم ها برایش عادی میشود اما، عقلش آنقدر بیدار میشود که احساسش تنها معطوف میشود به گاه به گاههایی که اولویت های زندگیش اجازه میدهد ...