زمزمه های یک دل تنها
در تمامی زندگانیم حسرت یک چیز بر دلم هست و از بیانش هیچ ابایی نداشته ام و ندارم...حسرت عشقی که تنهاییم را دوبرابر نکند، حسرت عشقی که دوستم بدارد، دوستش بدارم و گاه به گاهی که باخودم دچار شک و تردید میشوم نسبت به حسش بفهمم که حتی احساسش از من یک قدم گاه جلوتر است ...حسرتی که گاه با خودم گمان میکنم سهم من از زندگی است، اما ندارمش...نیست...نمیدانم کجاست، نمیدانم قسمت چه باشد اما گاه به گاهی در زندگی آرزو میکنم که کاش بود و کاش این دل وامانده اینقدر دلتنگ کسی نمیشد که نمیداند کیست و چگونه است...اما دل است دیگر، مستقل از عقل گاهی دلتنگی میکند ...کاش کسی می آمد که دوست داشتیم یکدیگر...دوازده روز مانده به تولدم و من با خودم فکر میکنم ای کاش آخرین تولدی باشد که تنهایی سپریش میکنم و ای کاش رفیق و همراه و هم تیمی روزان سخت و شادم سروکله اش میان زندگیم پیدا میشد...