یخ میزنم یکهو...
میدانی؟ گاهی با خودم فکر میکنم یکی از صبورترین آدم ها در روابطم هستم ، همانی که بار عاطفی رابطه هایش معمولا روی دوش اوست...در خانواده همیشه سعی کرده ام مسلط رفتار کنم، در سخت ترین شرایط قابل تهی نکنم، در روابطم با دوستم سعی میکنم کم نیاورم و من باشم که محکم و قوی به وقت سختی همدلی میکنم و در روابط احساسیم معمولا آنقدر سنگ تمام میگذارم که گاهی خودم هم حیرت میکنم از این حجم احساسی که درونم نهفته است و میتوانم پشت و پناه کسی باشم...اما در زندگی خودم جز خانواده و عزیزترین هایم هیچکس پشت و پناه نیست انگار که آن ها هم به فراخور زندگی شخصیشان کمتر میتوانند پشت و پناه تمام لحظه هایت شوند... راستش همانقدری که آدم های زندگیم برایم عزیز میشوند، همانقدر که دوستشان دارم و برایشان وقت و انرژی صرف میکنم اما گاه از ناسپاسی آدم ها دلم میگیرد، از یک حرف، از جملاتی که یکهو دلم میخواهد آن لحظه زمین دهان باز کند و من فرو بروم درون زمین و نشنوم، نخوانم که چطور محکوم شده ام به خاطر تنها گناهم که مهربانی و مراقبت و احساس است...آن وقت است که دیگر نمیتوانم متفاوت رفتار کنم، دلم یخ میزند، سرد میشوم...دست خودم نیست...دیگر نمیتوانم برتری بدهم انگار، آن آدم برایم تبدیل میشود به آدمی معمولی، به کسی که انگار تمام لحظات خوبی که کنارش سپری کردم به صندوقچه خاطرات خوبم میسپارم و از بعدش فقط میشوم یک آدم معمولی بی احساس ، میشوم یک دوست خیلی عادی مثل خیلی های دیگر...انگار دیگر آن آدم متفاوت قبلی نباشم، انگار دیگر آن آدم مواج پرشور و انرژی و گه گدار برونگرا نباشم...میشوم یک آدم درونگرای محض با یک منطق محض وعاری از احساسی که حرف هایش را ، محتویات مغزش را ، هیجانش را دفن میکند درون خودش و به وسعت دنیایی خالی از عاطفه سکوت میکند...انگار با یک آدم سرد روبرو میشوی و بهتت میزند که آدم قبلی کجا رفت...نمیدانم خوب یا بد بودنش را ... اما گاه اینطور میشود...شاید هم گاه اثرات تنهاییست که از آدم ، آدمی دیگر میسازد...