محتاطی که من باشم
دختر ترسویی نیستم، اما محافظه کار تا حدی. همیشه در جزیی ترین کارهایی که نیاز به فکر کردن بیشتری داشته دست به عصا جلو رفته ام، بعضی اسمش را گذاشته اند زیرکی، اما لغتی که صدق نمیکند دقیقا همین زیرکیست که من اسم رفتارم را دقیقا همان محافظه کاری و احتیاط میگذارم. گاهی اما خسته شده ام از زیادی محتاط بودن، زیادی کنترل کردن خودم برای بیان نکردن تمام آن چه که احساسش میکنم، اما چاره ای ندیدم... آدم ها پیچیده تر از آن رفتار کردند، غیرقابل پیش بینی تراز آن بودند که وابدهم و فارغ از هرچه هست و نیست، بی مانع، بدون هیچ فکری درباره آینده جسورانه رفتار کنم. جایی در کتاب بابالنگ دراز جودی در نامه اش میگوید سخت است آدم تمام مدت حواسش را جمع کند که آن چه را که احساس میکند، بر زبان نیاورد و شخصیت من عجیب شبیه جودی ابوت است و خیلی از دوستانم هم به من گوشزد کرده اند شباهتم را. اما همه این ها را گفتم که بگویم گاهی آن قدر جسور میشوم، آنقدر بی پروا تصمیم میگیرم، آنقدر بی مهابا خودم را از هرچه مانع فکریست رها میکنم و پای همه چیز می ایستم که جبران تمام احتیاط ها و محافظه کاری ها میشود و اینطور وقت ها عجیب میجسبد این حس رها شدن و شجاعتی که در خودم حس میکنم. خواستم بگویم محتاط بودن خوب است، یا لااقل من راضیم از این صفت اما به فراخور حال وادادن هم لذتی دارد که آدمی فقط خودش میتواند زمانش را تشخیص بدهد. اینطور که زندگی کوتاه تر از آن است که همیشه در قید وبندهایش اسیر کنی خودت را و چون عنکبوتی فقط به تار خودت محدود بشوی.همین