سرنوشت آدم های غرق شده
میدانی؟ آدم وقتی خودش را غرق میکند، غرق تنهایی، غرق کار ، غرق هرچیزی که بشود اسمش را گذاشت اعتیاد یا شاید بشود گفت وابستگی، بعد از مدتی میفهمد تمام روابط معطوف شده به آدم هایی که آن ها هم غرق همان چیزی هستند که تو در دامش افتاده ای...مثل کبکی که سرش را زیر برف کرده و از دور وبر خودش بی خبر مانده...مثل آدم هایی که آنقدر خودشان را غرق کار میکنند تا موفق بشوند، تا جاه و جایگاهی پیدا کنند و این میان تمام فرصت های قشنگی که در زندگی میتوانست زندگیشان را زیباتر کند از دست میدهند تا برسند. به کجا؟ به آن هدفی که خیلی ها در زندگیشان دورتر یا زودتر میرسند اما فرقشان آن است که فرصت معاشرت ، فرصت کمی استراحت، فرصت کمی احساس به خرج دادن را از زندگیشان نگرفته اند...راستش گاهی فکر میکنم آدم هایی که این گونه اند، شاید به ظاهر آدم های زیادی دور وبرشان را گرفته وبه به و چه چه میکنند برایشان ، اما همه شان از سر نیازشان است و بس که اگر آن شخص آن برتری را نداشت همان ها هم نبودند...آدمی باید جوری زندگی کند که همیشه در زندگیش یک عشق جاودانه داشته باشد، یک خانواده، تعدادی رفیق که همیشه و همه حال پای صحبتش هستند وکمک حالش فارغ از نیازشان به او و فقط به خاطر رفاقت و دوستانی برای معاشرت و البته همکاران و دوستانی که صرفا رابطه ای کاری با آن ها دارد ... راستش به گمانم سرنوشت آدم هایی که خودشان را غرق میکنند تا از این گروه آدم ها تنها همکارانش و در بهترین حالتش دوستان قابل معاشرتش برایش در نهایت بمانند یک چیز بیشتر نباشد و آن هم تنهاییشان با یک شاخه بی جان درخت که تنها ناجیشان شده تا بگیرند و زنده بمانند. یک روز چشم باز میکنند و میبینند آنقدر تنها وبی احساس مانده اند که خودشان هم خسته شده اند و کاش آن روز زمان آنقدر دیر نشده باشد که حتی خانواده شان هم دلگیر باشند از دستشان...