مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم
شده آدمی را دوست داشته باشی، انقدر زیاد که آرامشش در کنار آرامش روز وشبانت مهم شود؟ شده است که آدمی را چنان بخواهی که حتی اگر تو احتمال او باشی، او فقط برایت بودنش بشود جبر؟ شده است راه را بر او گاهی سد کرده باشی در ذهنت ، قلبت اما در ظاهر چنان آزادش گذاشته باشی که انگار داری از او فرار میکنی؟ گاهی هم چنین است. آدمی را دوستش داری و چنان عاشق میشوی که انگار درونت عشق نوجوانیت شعله کشیده باشد. آن وقت چشم باز میکنی که هی در حال فراری، هرجا نامش هست دوری میکنی، هرجا خیالت پرمیکشد سعی در چیدن بالش میکنی، هروقت دلتنگ میشوی، با عقلت به جنگش میروی و هرگاه که حرفی برسرزبانت می آید چون خوراکی میخوری اش. دوستش داری، برایش بهترین ها را میخواهی، اصلا دیوانه اش هستی و در کنار اعضای خانواده و رفیقانت در گوشه ای از قلبت جای گرفته است اما میدانی که تمام درونت را باید پنهان کنی تا از دست ندهی هر آن چه که نامش عشق است...انگار ترس از دست دادنت چنان لرزه براندامت انداخته باشد که لالت کند...آن وقت است که هرچه بیشتر زمان میگذرد لال تر میشود تا آن جا که تصمیم میگیری عشقت را فقط درون قلبت پنهان نگه داری و با خودت عهد ببندی تا زمانش نشده رازی از دل برون ندهی، حتی اگر زمانش بشود به وقت سربر آوردن مجددت از خواب بعد از مرگت....