رهایی از باتلاق
زندگی آنقدر گاهی سخت میگیرد که حس میکنی درون باتلاقی درحال فرورفتن باشی، هربار با هرتلاشی برای گرفتن شاخه درختی و بیرون آمدن تنها شاخه درخت از دستت رها میشود و بیشتر فرو میروی...یک جا میرسد که دوراه برایت باقی می ماند یا با یک تکان غرق بشوی و همه چیزت را به یک باره ببازی یا بیشتر چنگ بزنی و برای نجات خودت هم که شده قدم برداری...باز هم شاخه درخت و باز هم یک سقوط بیشتر ... دست آخر تنها سرت بیروت از باتلاق باقی مانده و اگر این بار زورت را نزنی واقعا غرق میشوی...اما میان همین دست و پا زدن ها یک باره بیرون می آیی و رها میشوی از هر آن چه باعث آزار و اذیتت شده بود...اما راستش اگر پیوسته نباشی، اگر باز هم به گردابی در آمدی که رها شدن از آن سخت است ، تکرار دوباره تجربه قبلی ممکن است حتی دردناک تر هم بشود...راستش زندگی سخت تر از آن است اما که نقش مرده ها را در آن ایفا کنی، پس همواره باید انتظار باتلاق و چاله ها پراز گل ولای زندگی را داشته باشی و همواره آنقدر در خودت توان ببینی که بتوانی از آن ها رها بشوی.