و جهان ناگهان خالی از هر عشقیست
یک جایی هست که از قوی بودن هم خسته شوی دیگر اشک چشمت نمی ریزد، یک جا که دیگر اوج غمت میشود نگاه کردن. مثل آدمی که بختک در خواب سراغش آمده و نمیتواند تقلا کند از بس هربار قوی مانده، هربار به او گفته اند محکم باش و عواطف و احساساتش را خواسته سرکوب کند و از یک جایی دیگر سرکوب هم نکرده و تنها تحمل کرده...صبوری... دوای درد... درمانی که پاسخ همه چیز است و دوای درد... زمان میگذرد و تو اما نمیگذری... حالت دگرگون است، انگار قفل پشت در را انداخته باشی، چراغ ها را خاموش کرده باشی و در تا یکی نشسته ای و ترس؟ دیگر حتی نمیترسی... از روزنه های امیدی که تابیده به آینه،زل زده ای به خودت ، دیگر چشم هایت برق نمیزند، درونت احساساتی از بین رفته، عواطفی که نوجوانی هایت برایشان کلی نقشه داشتی، امید واعتمادی به چیزهایی که تمام زندگیت بود زمانی... آری. منطقی شده ای... منطقی خالی از احساس، همانی که دنیا از تو میخواهد و از آن به بعد جهان از هر احساس عشقی ناگهان خالیست...