پایان یک برزخ
یکهو در درون قلبت تکان میخورد چیزی. مثل بازی دومینو می ماند، یک حرکت تمام قبلی ها را خراب میکند ومیریزد و انگار درونت میشکند همه چیز. آن وقت هرچه بیشتر به عقب نگاه میکنی، تنها به خرابتر شدن پل های پشت سرت کمک کرده ای...باید بگذاری به آن مرحله برسی، باید یک بار هم که شده رسیده باشی به آستانه این حال که بدانی هرچقدر هم تلاش کنی و خودت را به در و دیوار بزنی تا تمامش کنی، تا وقتی که زمانش نرسیده باشد، فقط قدم قدم جلو میروی، بی توجه به اطرافت ، بی قید و لاقیدتر از همیشه، جسورانه م متهورانه ، حس میکنی شجاع شده ای، یکهو میرسی به یک دوراهی و تمام ... راهت را که انتخاب کردی انگار وارد یکی از دوضلع زاویه ای میشوی که هرچه بیشتر جلو میروی دورترت میکند از ضلع قبلی و این تازه شروعیست بر تمام شدن...باید برسی به این نقطه ، نقطه آغازی بر پایان همه چیزهایی که شک وتردید داری که کنار بگذاریشان یا ادامه بدهی...