روابط این روزها
این روزها که میگذرند گاهی مات و مبهوت روابط اطرافیانم میشوم...انگار هیچ مرزی دیگر نباشد بین جسارت، شجاعت، حماقت و خیلی چیزهای دیگر...هیچکس انگار دیگر نه میداند و نه بخواهد نوع رابطه اش را تشخیص بدهد. معیار آدم ها برای روابط عاطفی شده حال لحظه ایشان. گذشته آدم ها در روابط عاطفیشان همانقدر بی اهمیت است که آینده شان بی اهمیت. اینطور که حتی آن هایی که متاهل شده اند و ازدواج کرده اند تقی به توقی میخورد میخواهند جدا بشوند و خیلی راحت میگویند از رابطه مان لذت بردیم و تمام ! تمام؟ نمیدانم چطور میشود. حتما سخت است اما تمامش میکنند. مرزی نیست بین رابطه های دوستی عادی، فرند زون، پارتنری، ازدواج، رابطه اپن، رابطه دوستی بر اساس منفعت یا هزارجور مدل روابطی که هرکدام تعریف خودش را دارد و انگار این روزها دیگر کسی دنبال تعریفش هم حتی نمیرود...خیلی راحت یکی سرش را می اندازد زیر و میرود در زندگی آدم های متاهل و استدلالش میشود آن که خب مراقب زندگیشان نبوده اند...هی حواست هست؟ اگر زن متاهلی با تو در ارتباط است ، هرچقدر هم که او خودش خواسته باشد اما این میان تو هم همچین بدت نیامده از این رابطه! حواست هست؟ اگر اویی که داری با خودش، زندگی اش بازی میکنی مجرد است، مراقب تنهایی هایش بوده همیشه و اهل رابطه بی سروته نیست را بازی میدهی،داری به قیمت جانش وقمار زندگیش ، روی لبه تیغی راهش میبری که با یک لغزش ممکن است تا ته دره ای سوقش بدهی و دیگر زنده نبینی اش...آدم ها این روزها عجیب شده اند. گاه باخودم فکر میکنم در اوج روشنفکری، حاضرم تاریک فکر خطاب بشوم اما مرزها و چارچوب ذهنیم کمتر قضاوت بشود و برای بیانش لااقل در وبلاگ خودم برچسبی نخوردم. این روزها برای من خیلی چیزها عجیب است...این که میبینم خیلی ها کنار آمده اند با این روابط موازی، خیلی ها ادای کنار آمدنش را در می آورند و خیلی ها باورش نمیکنند و این رفت و آمدهایمان در زندگی یکدیگر عجیب مایه عذاب همه مان شده است...کاش دست برداریم از این همه بلاتکلیفی و نامشخصی...کاش دست برداریم و حتی اگر میخواهیم با یک نفر رابطه ای داشته باشیم ولی روحش را نشانه نمیرویم به او بگوییم که جسمی زیبا دارد و تنها میخواهیم یک لذت لحظه ای را با او شریک بشویم، شاید نخواست و با تو نماند، شاید خواست و باتو ماند...کاش دست برداریم و اگر در ازدواجمان احساس شکست میکنیم برویم به یارو دلدارمان بگوییم و دنبال راه چاره اش باشیم و رابطه ای موازی شروع نکنیم و این شیطنت را آنقدر ادامه بدهیم که آلوده اش بشویم برای روابط موازی بعدی...کاش اگر حس میکنیم نیاز به کسی داریم که تنها روحی روانی کنارمان باشد برویم بگوییم هی فلانی، برای مدتی میخواهم کنارم باشی، هشدار بدهیم که مراقب باشیم که ممکن است دوروز بعد تمام بشود و هرجا حس کردیم زیاده روی کردیم تمامش کنیم و هی کش ندهیم تا آن جا که جان طرفین به لب برسد..کاش اگر قرار است در رابطه ای موازی باشیم ، به طرفمان بگوییم، شاید نتوانست، شاید نخواهد ، شاید او با تو متفاوت فکر کند ... کاش اگر قرار است مرزهایمان در رابطه مان نامشخص باشد اصلا وارد هیچ رابطه ای نشویم و با آدم ها کمتر بازی کنیم. مثل راه رفتن روی بند می ماند، اگر ذره ای تعادلت به هم بخورد تا ته دره رفته ای و به زندگی برنمیگردی...نمیدانم تا چه حد با حرف هایم موافق باشید یا نباشید که این ها لزوما حرف های من است و شاید هزار مخالف و هزارموافق داشته باشد. اما گمانم آن است که لااقل برای خودم اخلاق را مثل گذشتگانم ، مثل مادربزرگم تعریف کنم. انسانیت را از نسلی یاد بگیرم که لااقل در حق خودشان و زندگی خودشان چارچوبی را قایل شدند و به آن پایبند ماندند و از همه مهم تر دلم میخواهد برای خدای خودم، همان مفهومی که در ذهنم از خدا دارم، بنده ای خوب باشم ... بدانیم در زندگی چه میخواهیم، بدانیم دنبال چه هستیم، بدانیم تیپ شخصیتی خودمان را، خودکاوی کنیم، آنقدری که درون واقعی خودمان، ناخودآگاه خودمان را بهتر بشناسیم و مسلط تر باشیم بر لحظاتی که هر ثانیه اش رفته و دیگر به عمرمان اضافه نمیشود.