غریب ماندم بین حال و احوالم
همیشه یک حس رو جلو میراند مرا، حسی ناشناخته که به من امید تزریق میکند، به من میگوید مسیر درست چیست، مرا به دنبال خودش در کوچه پس کوچه های خیال گاه میکشاند و من اسمش را نمیدانم. درونم مثل دریا مواج است همیشه، یک تلاطم که آرام نمیگیرد، در جنگ است و به من شور و هیجان می دهد که جنگنده تر برای رسیدن به آرزوها و رویاهایم تلاش کنم. یک حس کاملا ناشناخته که اما گاه گریبانگیرت میشود و انگار بین خودآگاه و ناخودآگاهت، میان این برزخ لعنتی گیرت می اندازد که تو ندانی چه حالی داری، انگار با بعد جدیدی از شخصیت خودت روبرو میشوی، انگار روی پلی معلق بین گذشته و آینده در حال راه میروی و شناور مانده ای... انگار روی قایقی سرگردان پراز هراس و سردرگمی به انتظار نشسته باشی... گاه اینطور است و برای آدمی که همیشه سعیش آن است که به لایه های درونی ذهن خودش و ناخودآگاهش هم دست یابد سخت است میان این برزخ قدم زدن و هیچ نداستن و استیصال و غریب ماندن... غریب مانده ام بین آگاهم و ناخودآگاهم، با خودم، با خودم در لحظاتم در این شهر...