چیزی از این بهار در آغوش من کم است
فاطمه شمس شعری دارد که میگوید "چیزی از این بهار در آغوش من کم است، تو نیستی و یک سره اردی جهنم است." راستش به ترکیب اردی+بهشت نگاه میکنم و بعد تحسین میکنم اردی+جهنم را. از اول اردیبهشت مدام این شعر در سرم میپیچدو با خودم فکر میکنم چقدر خوب است یک نفر را یک جایی اینقدر زیاد دوست داشته باشی که بهشت و جهنمت به بود و نبودش بند باشد. فقط خواستم بگویم شعر خوبیست.همین
چیزی از این بهار در آغوش من کم است
تو نیستی و یکسره اردیجهنم است
اسفندِ سرد و خسته به پاییز میرسد
تقویم یک دروغ بزرگ و مسلم است
وقتی که هیچچیز شبیه گذشته نیست
وقتی ردیف و قافیه گاهی فقط غم است
وقتی به جای ع.ش.ق، هجوم سهنقطهها ست
وقتی که قحطِ سیب، و... حوا و... آدم است
از هفتسین کالِ زمستان عبور کن
سرما ست سین هفتم و سرما جهنم است
بر من مگیر خرده اگر سبز نیستم
وقتی سیاه بر همه رنگی مقدم است
وقتی هنوز خون تو میجوشد از زمین
خرداد مثل ماه عزای محرم است
.
.
.
از سین، سکوت مانده و سالی که سوخته
از من همین سرود که بغضی دمادم است.
فاطمه شمس