من هنوز یک آدمم با تمام احساسات عاشقانه ام
آدمی بوده ام که همیشه دیگران روی شاد و پرانرژی من را دیده اند. همیشه خندیده ام و گاه آنقدر با شوخی و شیطنت سعی در شاد نگه داشتن جمع دوستانه ام یا حتی دوست هایم داشته ام که گاه دیگران فکر میکنند زندگیم آنقدر روبراه و خالی از هرغصه ایست که حسرت شاد بودنم را داشته باشند...راستش هر زندگی، هرغنیمیتی در زندگی هرکسی سختی ها، مرارت ها و غم های زیادی پشتش خوابیده است...آنقدری که گاهی لازم است با خودت گمان کنی که اگر فکر میکنی کسی شاد است ، آیا تاب و توان سختی ها و تلاش هایی که او برای این شادی ، که آن هم فقط ظاهر قضیه است، را اصلا داری؟ کم کم یاد میگیری که هرضعفی یک قدرت است در زندگیت، هر تهدیدی یک فرصت و از هرشکستی آنقدر درس میگیری که پل میسازی تا خودت را پله پله به رویاهایت نزدیک تر کنی...اگر تا ده سال پیش نوجوانی بودی که در ازای محبتت به دیگران کمی چشم انتظار می ماندی، اکنون دیگر برای محبت های بی دریغت به آدم ها نه چشمداشتی داری، و نه انتظار و توقعی ... محبتت را میکنی و میگذاری و میگذری...گاهی نوبت خودت که میشود تنها مانده ای، می مانی اما یاد گرفته ای انگار که فقط تنها از عهده همه چیز بر بیایی و منتظر هیچکس نباشی که به تو کمکی کند. گاه میان این لحظات، میان تک تک ثانیه هایت گم شده ای حتی، دلتنگی کرده ای برای کسی که نیست، اما همه را تاب آورده ای چرا که امیدواری درونت نهادینه شده است و در زندگیت نور امید روشنی بخش بوده و همیشه و همه حال حتی در سخت ترین شرایط باریکه نوری تو را از تاریکی نجات داده...گاهی هم درخواست کرده ای از آدم ها، دست رد به سینه ات خورده، پذیرفته نشدی، شاید وقت هایی ناسپاسی دیده ای ، اما انگار دیگر هیچ چیز در این دنیا نتواند تو را آنقدر ناراحت کند که بیش از یک روز بخواهی برایش وقتی صرف کنی...عجیب میشوی...بزرگتر که میشوی روزبه روز عجیب تر میشوی، منطقی تر، خویشتن دارتر و خوددارتر و محافظه کار تر ... آنقدری که گاهی دلت میخواهد فریاد بزنی و از درونت، حرف دلت با یکی حرف بزنی و بگویی من هنوز هم یک آدمم با تمام احساسات زیبایم، با تمام عشقی که متصور بوده ام در کل عمرم برای خودم، با یک عالمه رویا و فانتزی های زیبا و احساسی و گاه حتی دنیایی کودکانه و پرهیجان و ماجراجور و پراز شروشور، اما فقط یاد گرفته ام دیگر خودم را آرام نشان بدهم، متین و موقر ، منطقی تر...یاد گرفته ام احساساتم را چطور کنترل کنم و بروزش ندهم، یاد گرفته ام چطور با تنهاییم سر و کله بزنم و یاد گرفته ام چطور بی چشم داشت مهربان باشم و فارغ از جنسیت آدم ها یک انسان باشم که رسالتش را روی زمین به خوبی انجام بدهد.