حیرانم...
میدانی؟ خدانکند هیچگاه هیچ آدمی به آن جا برسد که آنقدر خوددار و خویشتن دار شده باشد که تنهایی و سکوت تبدیل به یکی از خصوصیات شخصیتیش بشود. گاه با خودم فکر میکنم از روزی که آمده ام روزهای زیادی پیش آمده که داشته ام از دلتنگی، دل گرفتن احساس خفگی میکرده ام. گاهی شده که در بغض راه گلویم را سد کرده بوده است اما همان لحظه یکی از اعضای خانواده در حال تلفن کردن به من بوده اند، صدایم را صاف کرده ام، با لبخندی همیشگی تلفن را جواب داده ام و آنقدر خوب از همه چیز حرف زده ام که هیچ وقت هیچ کدام ندانستند در حال اشک ریختن بوده ام...سکوت...تنهایی...دومولفه روزهایی زندگیم که دومی انگار همیشگی باشد ، چرا که هیچ گاه انگار نخواهد دست از سر زندگیم بردارد...قبل ترها در بیان عواطف و احساساتم، آنقدر سرگشته ، متلاطم و کلافه نبودم اما حال روزبه روز سرگشته تر از دیروز میشوم...روزهای عجیب و غریبیست...آدم هایی که از تو تعریف میکنند، تو را حتی دوست دارند، یکهو مسیرشان عوض میشود، تغییر میکنند و به ساعتی رنگی دیگر میشوند و تو مانده ای میان دنیایی پراز عدم قطعیت که در آن دیگر هیچ چیز از هیچکس بعید نیست...روزهایی شده است که گاه از فرط قوی بودن حتی اشکت ه درنمی آید و با خودت گمان میکنی آنقدر قوی شده ای که دیگر هیچ چیز در این دنیا تورا از پای در نیاورد جز مرگ خودت...حیرانم...حیران یک زندگی که به جایی رسیده است که بعد از این همه سال تنهایی با خودم شک کرده ام به عشق ، به رویا، به آرزو، به دوریم از دستانت ، به دوریت از من ، به دلتنگی و حتی به احساس...انگار در این دنیا فقط یک چیز باشد و آن هم عقل است...گاه دلم میخواهد دنیا اینقدر منطق ونداشت و گاه فقط احساس برآن حاکم میشد تا شاید بتوانم من هم کمی از احساساتم باز هم حرف بزنم و بگویم درونم چه آشوب و غوغای عجیب و غریبی است.