شرح پریشان حالی یا افکاری مشوش !
چشمانم را بسته ام، اشک هایم را پاک نمیکنم، جلویشان را هم نمیگیرم، میگذارم بریزند. به یاد تمام تنهایی هایم، در اتاق خودم، در وطنم و حال در غربت. مثل آن می ماند که پایانی بر آن نیست. عادت کرده ام به آن، خو گرفته ام به تنهایی که از آن من هست و نیست. به نبودن ها خو کرده ام، آنقدری که دعا میکنم خلوتم را به هم نریزد بودنی که بخواهد از آن یاد بماند، خاطراتی که روح آشفته ام را یک روز بخواهد آزار بدهد. بچه که بودم، از صمیمت نمی هراسیدم، نمی ترسیدم، اما پای رفتن که میرسید مثل آن محکوم به اعدامی که پایش نمیکشید به سمت چوغه دار دیر دل میکندم... اما بزرگ شدم، سر شده ام. دیگر دلم نمیلرزد، دیگر نمی هراسم از نبودن ها... دلم تنگ شده است... دلم برای آن وقت هایی که دنبال عشق در زندگیم می گشتم، جای خالیش را دنبال میکردم، نیمه گمشده ام را طلب میکردم... اما اکنون دیگر باور کرده ام تنهایی را... اشک میریزم برای منی که این گونه بی اعتنا شده ام به همه چیزهایی که یک روز همه چیزم بود...