نامه ای به تنهایی خودم
وقتی تمام عمر تنها بوده باشی، وقتی کل زندگیت برای رسیدن به آرزوهایت یک تنه مقابل همه چیز تاب آورده باشی ، برایت سخت است دیگر تنها نباشی. درونت مثل موج است، مثل دریاییی متلاطم که همه اش روبه جلو هست و میان لحظات سخت زندگیت هم خودت ملوان زندگیت بوده ای تا رسیدن کشتی ناآرام دلت به ساحل...میان این لحظات گاه نجواهایی از درون با خودت داری که ای کاش تنها نباشی، ای کاش همراه مناسبی داشته باشی، که ای کاش روزی اورا بیابی. عطشی برای یافتنش درونت هست که سیری ناپذیر نیست اما تحمل پذیر! بهایی بدان نمیدهی تا برسی، تا بروی رو به جلو...یکهو به یک جا میرسی که حس میکنی به تنهاییت آنقدر خوکرده ای که حال دیگر از بودن همراه هراس داری، انگار میترسی یکی باشد و نظم زندگی برهم بخورد. انگار حس بی نیازی میکنی و این درست همان جاییست که آنقدر قوی و محکم خودت را جازده ای که کم کم باورت شده تنهایی تمام زندگیت هست...اما کاش دست برداری کمی از این تنهایی، کاش دست رد نزنی به سینه تمام آن هایی که دوستت دارند... کاش به تنهاییت کمتر عادت داشته باشی...