به نبودن ها عادت کردم
آدمیزاد کم کم به نبود آدم هایی که بودنشان جانش هست هم عادت میکند. آدمی وقتی کم سن و سال تر است، به آمدن آدم ها زودتر دل میبنند، از رفتنشان بیشتر دلش میگیرد. اما کم کم بزرگتر میشود، محافظه کارتر و محتاط تر و دل گنده تر میشود. انگار دیگر زیاد به رفت و آمد آدم ها دل خوش نکند، هیجانی نداشته باشد. کم کم حتی از دست آدم ها کمتر می رنجد ، خودخواهیش کمتر میشود. دیگر از هیچ کس توقعی ندارد. نمیدانم معجزه زمان است انگار که آدمی با گذر زمان روز به روز آرام تر و آرام تر میشود. یک روز هم دست آخر متوجه میشود، آدم ها فقط یک آدمند، نه بیشتر، نه کمتر. اگر بیشتر فرضشان کنی به اشتباه فکر کرده ای با یک فرشته طرفی و اگر کمتر فرضشان کنی تحقیرشان کرده ای. یکهو آدمی چشم باز میکند میفهمد دیگر از نبود کسی دلش نمیگیرد، دیگر برای کسی بال بال نمیزند. اسمش اوج تنهاییست، اسمش بزرگسالیست، اسمش نمیدانم چیست! هرچه هست گاهی خوب است و گاهی دلتنگ همان آدم پرهیجان پرشورت میکند!؛