در ستایش خودآگاهی
همیشه گفته ام وقتی آگاهانه قدم برمیداری در مسیری، حتی اگر آن مسیر به بن بست بخواهد برسد، کمتر غافلگیر میشوی. مثل آن می ماند که با قایق پارویی به وسط دریاچه بروی و این میان ناگهان بی پارو بمانی، اگر قبلش خوب شنا کردن را آموخته باشی آن وقت تا رسیدن به ساحل هم که شده دست و پا میزنی و خودت را نجات خواهی داد اما اگر بی هوا و ناآگاهانه و همگام با تقدیر و زمانه بخواهی پیش بروی باخته ای... گاه حتی مهم است که از حال لحظه ات آگاه باشی، شادی؟ غمگینی؟ مضطربی؟ ترسیده ای؟ آن وقت شاید بهتر بتوانی متناسب با حس و حالت تصمیم بگیری... کسی چه میداند؟ شاید واقعا آخر داستان هر آدمی را واقعا شانس و اقبال رقم بزند و تلاش تو اندک تاثیری داشته باشد اما مهم آن است که به قول سعدی: “ به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل، که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم.” هرچند اعتقاد من همیشه به این جمله که همیشه آخر داستان خوب است و اگر اکنون خوب نیست هنوز آخرش نیست، امیدی درون دلم زنده نگاه میدارد که در کنار خودآگاهی شاید باعث ماندگار شدن حس های منفی نشود.