به نام وطن
اسم وطن که به گوشم میخورد، صدایی در گوشم زنگ میزند. وطن...آیا جاییست که در آن متولد شده ای؟ جایی که عزیزترین های تو هست؟ جایی که تو برای آمال و آرزوهایت در آن تلاش میکنی و به تو کمک میکند که بهتر بسازیش و به آن خدمت کنی؟ جایی که تمام تعلق خاطرهایت را در آن پیدا میکنی شاید؟ خاطرات بچگی، کودکانه هایت و شاید هویتی که اکنون در بزرگسالی با آن زندگی میکنی که راحت بگویی من یک "ایرانی" هستم. هرچه فکر میکنم ، میبینم گاه با تمام وجود احساس آوارگی میکنم. وطن من تبدیل به جایی شده است که به من احساس امنیت نمیدهد، تمام آمال و آرزوهایم را برای ساختنش برباد رفته میبیند، عزیزترین هایم راغمگین و نالان کرده است و تنها چیزی که از آن به خاطرم مانده، تمام خاطرات خوبیست که از آن دارم. یک دنیا کودکانه در جایی که حتی کودکانه هایم را در قیاس با دیگر کشورها انگار خراب کرده و حال نوبت کودکانه های، کودکان امروز رسیده که روز به روز ناامیدتر و مستاصل تر دلم میسوزد برای اتفاقات کم و زیادی که در مدارس و خارج از آن برایشان می افتد ... فکر میکنم به خیلی چیزها...به نام وطن، به نام ایرانم که اکنون رسیده به جایی که صبح به صبح دیگر حتی جرات ندام صفحه اخبار خود را باز کنم و نامی از آن ببینم. یک روز مدرک کارشناسی ارشد خودم را گرفتم، در خیال خودم میخواستم زمین و زمان را به هم بدوزم تا وطنم را بسازم. امید داشتم...نور میدیدم. روزنه های امیدم روشن بود، روز به روز تک به تک روزنه ها بسته شد و من دست برنداشتم و به اندک کورسوی نوری که باقیمانده بود دل خوش کردم...اما امروز دیگر هیچ امیدی برایم باقی نمانده. هیچ چیزاین روزها مرا آزار نمیدهد جز نام ایران...نمیدانم چه در پیش روست اما هرچه هست ، گمانم بر آن است که حس و حالمان آنقدر بد است که دیگر هیچ وقت خوب نمیشویم...