حالم بد است انگار
این روزها هیچ آدمی انگار از آدمی که صادق باشد با آن ها وبا سادگی و انسانیت بخواهد رفتار کند، خوشش نمی آید. انگار به مذاق کسی خوش نمی آید کسی اندکی سر از انسانیت در آورد و انگار اگر اغراق نباشد اکثریت آدم ها از آدم هایی که بازی میکنند بیشتر خوششان می آید. میدانی؟ راستش دیشب اشک ریختم...نه به خاطر آن که دلم برای خانواده ام تنگ شده بود، نه به آن دلیل که احساس تنهایی کردم که قوی تر و وفادارتر از آنم به خودم که بخواهم به تنهاییم پشت کنم ، اما به آن دلیل که قلبم مچاله شده بود. احساس میکردم هرآن چه فشار است برروی قلبم است چرا که حس کردم تمام آدم هایی که حتی روزی به نوعی به آن ها کمک کرده ام، از من تعریف و تمجید کردند و از سادگی و صداقت و مهربانیم مدام تعریف کردند، تا به هدفی که باید رسیدند مرا از انسانیت و مهربانی یک جور ناامید کردند. با رفتارشان ، با دهن کجی کردنشان...با نشان دادن منفعت طلب بودنشان...این روزها حالم بد است..چرا که من هیچ گاه در زندگیم نتوانستم حسود باشم، نتوانستم دروغ بگویم، نتوانستم در حق کسی بد باشم و حتی گاه نتوانستم در جواب بدگویی یکی دهان باز کنم و لااقل جوابی مشابه خود آن شخص بدهم...فقط سکوت کردم...فقط سعی کردم امیدوارم بمانم به خوبی کردن، به اخلاق، به رسالت انسانیم...اما این روزها حس بدی میکنم نسبت به خودی که تمام عمر سعی کرد به اخلاقیات پایبند بماند و اکنون انگار همه زندگیش را بر آب می بیند چرا که دیگر نزد هیچکس این صفات انگار مقبول نیست...شاید اما پیش خالق جهان همچنان مقبول باشد...هرچه هست این روزها بیشتر در لاک خودم فرو رفته ام...حال و حوصله هیچکس را ندارم و انگار درون غارتنهاییم بیشتر به من خوش بگذرد.