عشقی که نه بوده و نه هست و نه خواهد بود!
بعضی چیزها در زندگی زمانی دارند... حس و حالی دارند که اگر از زمانش بگذرد دیگر هیچ لذتی انگار نداشته باشد. مثل آن می ماند که در گرمای تابستان از گرما در حال هلاک شدن زیر آفتاب باشی و تشنه ات باشد، آن زمان است که نیاز به آب داری، شاید صبر تا زمانی که به خانه برسی هلاکت کند ...یک روز چشم باز میکنی و میفهمی خیلی حس ها ، خیلی چیزها در ذهنت بوده ، در دلت بوده اما زمانش گذشته، از ذهنت خطشان زده ای، در دلت دفنشان کرده و دیگر بی تفاوت شده ای... نمیدانم ، شاید یکهو بزرگ شده ای، شاید درونت یک چیزهایی شکسته و خورد شده که دیگر برای آن چیز آرزو نمیکنی. آدم بی رویای ، بی آرزو راستش روی زمین وجود ندارد، اما در بعضی مسایل خاص آدمی یهو دست برمیدارد درباره آن چیز رویا کردن، آرزو کردن و برای همیشه خطش میزند از زندگیش تا در دفتر خاطراتش یک روز به آن رویاها و آرزوها به عنوان خاطرات جوانی بخندد.