آغاز یک زندگی آزاد بدون آدم های سمی
یکهو یک روز چشم باز میکنی و خودت را دیگر غمگین نمیبینی، با خودت مهربان تر از قبل شده ای، دست برسر خودت میکشی، نوازش میکنی روحی را که آزرده شده از دست آدم هایی که میرفتند تا برای همیشه در زندگیت بمانند و اما سمی بودند. چون مارسمی که دور وبرت هی سروصدا کند و بخزد و تو به ان جذب بشوی، بازی کنی ، بی ان که بدانی چه خطری دارد تهدیدا میکند و یکهو قبل از ان که نیشش را در تمام تنت فرو کند و برای همیشه از زندگی ساقطت کند و بمیراند تو را ، فاصله میگیری و دورترین میشوی. یکهو یک روز صبح چشمان زیبایت را باز میکنی، حس میکنی دختری شادمان، شوخ و شنگ و پرانرژی درونت تو را به بیرون دادن درونت تشویق میکند. آن وقت است که گوشیت را دستت میگیری، از تمام تکست ها، عکس ها و تماس هایی که از آدم های سمی زندگیت هست پاکسازیش میکنی، دفتر رویاهایت را شروع به خط خطی کردن میکنی، از میان خط هایت طرح های زیبای رویاگونه ات را باز هم می یابی و شروع به نقشه کشیدن میکنی، نقشه راه زندگیت با پیش بینی تمام احتمالاتی که ممکن است در لحظه ای یک رویایت را نقشه برآب کند... درون خالی از تمام ادم های سمی ، پراز حس زندگی ، سرشار از آدم هایی که عاشقشانی هستی و عاشقت هستند و برایت هرکاری میکنند تا آرام باشی، شاد باشی و عشقشان بی دریغ و بی قید و شرط است... حال میدانی که انرژی منفی را از زندگیت الک کرده ای... با نیم نگاهی به آینده ات ، لبخند امیدوارانه ، محکم، قوی، مقتدر و با تمام وجود روبه جلو شروع به حرکت کردن میکنی.