سعی کن با وجدان بمانی
همیشه ته مانده هایی از بعضی دلخوری ها، بغض ها و ناراحتی آدم ها از هم درونشان ته نشین میشود، از همان حرف هایی که هیچ وقت بازگویش نمیکنند، همان حرف هایی که گاهی تمام استخوان های وجودشان را در هم شکست و اما صدایشان در نیامد، همان زخم هایی که به قلب هم زدند و درون یکیشان ته نشین شد...همیشه ته مانده هایی از خاطراتی دور در ذهن یکی می ماند و گاهی دلتنگی تمام وجودشان را میگیرد... همیشه یکی بیشتر آزار دیده و آنقدر به تظاهر به بخشیدن هم کرده اند که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده اما این میان یک وقت، یک زمانی دلی شکسته، قلبی تا پای ایستادن رفته، یکی زمانی نفسش بند آمده و به زندگی برگشته... این میان همانی که با تمام وجودش برای دیگری بوده، همانی که تا پای مرگ رفته وجدانش راحت تر است اما امان از آنی که بازی کرده، احساس وسط نگذاشته و قلبی شکسته... عذاب وجدانش تا آخر عمرش با او خواهد بود... او دیگر هرگز خوب نخواهد شد، حتی شبی خواب آرام نخواهد داشت، چرا که کسی را از دست داده که به خیال خودش فکر میکرده بهتر از او را بدست می آورده است...