در آستانه سی سالگی و قیاس ده ساله
ده سال پیش یک دختر بودم در آستانه بیست سالگی. پراز شور و حال، پراز انرژی و البته پراز احساسات و هیجانات کنترل نشدنی که خودم هم گاهی از پسشان برنمی آمدم. پراز رویا بودم. مدت زیادی نبود که از نوجوانی هایم خداحافظی کرده بودم، به بخشی از رویاهای کودکی و نوجوانیم رسیده بودم و در حال تندو تند نقشه کشیدن برای آینده ام بودم. از همان وقت ها بود که شروع کردم به نوشتن به صورت جدی تر، از همان وقت ها بود که استعداد خودم در شعر و شاعری رو جدی تر گرفتم و به نوشتنی که از نه سالگی ام آغاز کرده بودم کل و شمایلی دیگر دادم و شروع به نوشتن در وبلاگ دایمی ام و پیج ریزنویس کردم. از همان موقع شروع کردم به پرورش خیلی چیزها درونم! کنترل هیجان! یاد گرفتن مهارت های هوش هیجانی! اگر کسی ان موقع به من میگفت درونت همانند موج است، هرگز آرام نمیگیری، فکر میکردم دارد به من بد و بیراه میگوید و ناراحت هم میشدم چرا که فکر میکردم هنوز کنترل همه چیز درون دستانم نیست. اما اکنون در آستانه سی سالگی میگویم درست ترین توصیف است ، چرا که درون کمالگرای من هیچ گاه آرام نمیگیرد. در آستانه سی سالگی به رویاهای نوجوانیم جامه عمل پوشانیدم. به خیلی هایش رسیدم. ده سال پیش اگر یکی به من میگفت ده سال بعد در لندنیا شهر دیگری در خارج از ایران خواهم بود، همچنان باور میکردم چرا که برایم قابل تصور و در برنامه زندگیم بود. آن وقت ها دختری برونگرا، پرانرژی و بسیار شاد بودم که از دست همه چیز و همه کس شاکی بود و دنیایش یک دنیای ایده آل بی هیچ عیب و ایرادی بود. اکنون اما دختری آرام، محتاط و همچنان پر از انرژی هستم که سعی میکنم شاد باشم و اما امیدوارم. دنیا را با تمام مثبت و منفی هایش باور کرده ام، از هیچ کس و هیچ چیز در این دنیا توقعی ندارم و میدانم که دنیا هیچ وقت عادل نبوده است. میدانم هیچ چیز از هیچکس بعید نیست و در پذیرش آدم ها همان گونه که هستند صبورتر شده ام. دیگر از دست خودم هم شاکی نیستم چرا که روز به روز در بهبود خودم و رضایت شخصیم از خودم در تلاشم و همچنان برای بهتر کردن هوش هیجانی و مهارت های اجتماعی و انفرادیم در زندگی تلاش میکنم. این روزها در آستانه سی سالگی حس میکنم چقدر تغییر کرده ام، چقدر از دهه سوم زندگیم راضی بوده ام اما منکر ان نیستم کمی از ورود به دهه چهارم زندگیم مضطرب و نگرانم. و امیدوارم که ده سال دیگر راضی تر از اکنون باشم.