بعضی مسایل ذهنت را درگیر میکنند، به بن بست میرسانند فکرت را، شاید که حالت در لحظه را هم تحت تاثیر خود قرار دهند، اصلا انگار وسط یک چهارراه بزرگ ایستاده باشی و تمام ماشین ها با سرعت و سروصدای زیاد از کنارت رد بشوند، آن وقت تمرکز کردن برایت سخت میشود، ذهنت خالی نمیشود و به اجبار تمام هرچه هست و نیست را رها میکنی به حال خودش، میگذاری یک وقت سر فرصتی مناسب، شاید یک زمانی که کاری از تو بر بیاید، حلش کنی. اما همیشه پس زمینه ذهنت، در ناخودآگاهت انگار یک کار ناتمام داری، انگار حرف هایی برای گفتن، کارهایی برای انجام و رفتاری برای نشان دادن داشته باشی. گاهی اما تمام کردن کاری ناتمام آنقدر لذت بخش است که انگار وجدانی برای همیشه راحت شده باشد و بتوانی با لبخند یکی از لیست محدود کارهای ناتمامت خط بزنی.