گفتم تمام کن، هرچه هست و نیست را بردار و پشت سرت را هم نگاه نکن و یک بار برای همیشه ریشه این ناراحتی که روز و شب هایت را غمگین کرده از هستی ساقط کن.داشتم برایش میگفتم که رابطه مسموم مثل غده سرطانی می ماند و روز به روز بیشتر تو را از پا در می آورد، اما هیچی نمیگفت. راستش خودم هم میدانستم که در بازی احساس آدمها، گم شدن میان مرزهای عشق و نفرت ، مثل راه رفتن رو بند میان زمین و آسمان است، خودم هم میدانستم که نباید نسخه بپیچم برای کسی ، خودم هم میدانستم که این حرفی که میزنم تاوان دارد ، برای نفری که لحظه هایش را، تنهاییش را با کسی قسمت کرده، لحظاتی که من هیچ کدامشان را نبوده ام ، خبر ندارم ...داشتم فکر میکردم، شاید هم مسموم نبود، شاید هم مسموم نشده، شاید هم همه چیز خوب باشد و در غم و اندوه و نگرانی به من پناه آورده، یک لحظه ساکت شدم، دیگر سعی کردم هیچ چیزی نگویم، فقط خواستم بشنوم، فقط خواستم ببینم ودم نزنم. گاهی شنونده بودن بهتر است، لازم نیست نسخه پیچی کرد، شاید نظر شخصیم را گفتم اما یادم نرفت تهش اضافه کنم که این نظر من است تا شاید یکی را در اوج استیصال، غمگین تر نکنم و بگذارم دل سیری از غصه هایش بگوید تا بعد بتواند بهتر تصمیم بگیرد.