نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۵۴ مطلب در ژانویه ۲۰۱۶ ثبت شده است

دوست داشتن آدم ها شجاعت میخواهد، آن که آدم یکی را بیشتر از هر آدم دیگری روی زمین دوست داشته باشد، آنقدری که جسارتش را داشته باشد که میان یک عالم آدم فقط عشقش را به همان یکی بدهد،  که بتواند بیانش کند، از احساسش حرف بزند مفهومی جز شجاعت و جسارت و قوی بودن و محکمی یک شخصیت ندارد. داشت برایم تعریف میکرد و میگفت:" فکر میکنم هیچکس چه الان و چه در آینده اندازه من دوستش ندارد  و نه خواهد داشت." در دلم تحسینش میکردم، نه خواستم از کلیشه ها برایش دم بزنم و بگویم لیاقتت را نداشت، حیف تو و بلا بلا بلا. فقط توانستم نگاه تحسین برانگیزی به او کنم و احساسات جریحه دارش را اینطور تسکین بدهم که وقتی تو توانسته ای یکی که فرد اشتباه بود را اینطور دوست داشته باشی، تصورش را کن، آن یک نفر که آدم توست، همان یک نفری که همه چیزش با تو جور در می آید، پا در زندگیت بگذارد، آن وقت چه میشود، چقدر باید خوشبخت باشد آن یک نفری که صاحب حضور چنین شخصیت شجاع، جسور و محکمی در زندگیش بشود.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 08 January 16 ، 12:12
notenevis ...
یک جا هست زندگیت راکد میشود، نه که تو مردابش کنی، نه که خودت متوجهش باشی، به مرور جلوه گر میشود در تمام ابعاد زندگیت. اینطور که حس شور و حال سابق را نداری، تمام کارهایی که یک روز به وقت ناراحتی و غصه به دادت میرسید آرامت میکردند هیچ تاثیری بر حالت ندارند. چیزی شبیه افسردگی. شاید مقطعی. از بیرون شکوه زندگیت چشم همه را گرفته و از درون زندگیت هیچ روبراه نیست. مجبور میشوی قبول کنی که حالت خوب نیست، که یک چیزی این وسط کم است. برای من هم برهه ای از زمان این طور شد، خودم را سرگرم کردم، به هرچه حالم را خوب کند چنگ زدم و آنقدر با دوستانم خودم را سرگرم کردم تا حال خوبم برگردد، چاره ای نداشتم، باید قبول میکردم که حالم خوب نیست. این روزها اما تعداد آدم هایی که دچار این بحران میشوند بیشتر شده، با خیلی ها حرف میزنم و دچار این حالن، نه میخواهم نسخه بپیچم و نه راهکار بدهم، فقط میخواهم بگویم این مساله عادیست،  برای هرکسی ممکن است اتفاق افتد، تنها باید بپذیری آن را، دنبال علت باشی و اجازه ندهی سایه اش زیاد بر زندگیت سنگین بشود، میخواهد سرگرم شدن با دوستان و حرف زدن با آن ها باشد، میخواهد صحبت با یک مشاور یا هر راه مفید دیگری...،
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 08 January 16 ، 12:00
notenevis ...

یک حسی هست درونت همیشه غلغلکت میدهد و آن هم این است که ای کاش ذره ای، کاش به اندازه یک روز از آینده خبر داشتم. حسی که گاهی به وقت دلتنگی های نزدیک غروب جمعه بیشتر هم میشود که ای کاش میتوانستم تمام روزهای غمگین زندگی را خط میزدم از تقویم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 08 January 16 ، 11:41
notenevis ...

میگفت آدم یک بار عاشق میشود و بعد از آن فقط ادای عاشق شدن را در می آورد یا اصلا یک جوری عشق ناباور میشود که این مقوله از زندگیش حذف میشود. میانحرف هایش ذهنم رفت پی تصوراتم از عشق، چیزی شبیه یک رودخانه جاری، چیزی شبیه هوای اول بهار و سبز شدن و جوانه زدن درختان... داشتم فکر میکردم مگر میشود رود از حرکت باایستد؟ مگر میشود جلوی احساسات را گرفت؟ مرداب میشود، میگندد در سکوت، میشود محفل جانواران موذی زشت، همانجا بود که دیگر گوش ندادم، نشنیدم در ادامه چه گفت، به لبخندی اکتفا کردم و موضوع بحث را عوض کردم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 07 January 16 ، 11:58
notenevis ...

می گویند که شک مقدمه یقین است. گاهی اما شک مقدمه ایست برای یقین نکردن، برای زایش شک های بیشمار دیگر... فرق نمیکند میان دوراهی های عقل و دلت مانده باشی، یا در تودرتوی تصمیمات دیگر زندگیت، گاهی باید به همان یقینی که از ابتدا داشتی اکتفا کنی تا یکهو شک هایت نشوند بلای جانت و مثل بختک و خوره تمام زندگیت را بگیرند و چون پیچکی دست و پایت را ببندند تا جایی که توان فکرت هم از تو سلب بشود. همیشه هم شک باعث یقین نیست،  تا شک درباره چه باشد؟!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ 07 January 16 ، 11:45
notenevis ...

داشتم نوشته های دوستان فیسبوکم را میخواندم که برخوردم به نوشته ای از امیرحسین کامیار عزیز، از چهار سال اخیر زندگیش نوشته بود و آن که یک روز بالاخره ناخودآگاه لبخند میزنی و بعداز مدت ها سختی حال خوبت به تو برمیگردد. از وقتی این نوشته را خواندم ذهنم رفته است پی شادی هایی که یادمان رفته، پی آن که یک روز نرسد که یادمان رفته باشد چطور خوشحال بودیم، اصلا یک روز یکهو آنقدر غرق سختی و رویا و آرزو و موفقیت نشویم که دریای مواج درونمان هیچ وقت به ساحل آرامشش نرسد، دویدن عادتمان بشود و لبخندی کوتاه و از ته دل آرزوی روزهایمان... داشتم فکر میکردم کاش روزی نرسد که موفق باشیم اما شاد نباشیم، که بیرون زندگیمان شکوهمندباشد و درون زندگانی مان اما ویرانه ای بیش نباشد...


Amirhosein Kamyar

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ 05 January 16 ، 18:19
notenevis ...

وقت‌هایی هم هست که جهان مهربان می‌شود، خوشی‌های کوچک شکل می‌گیرند و شبیه جویبارهایی به هم می‌رسند، رود می‌شوند و ناگهان می‌بینی حال دلت خوب است. دو شب پیش، داشتم کارول را می‌دیدم، جایی در فیلم کیت بلانشت از چیزی خوشحال می‌شود بعد رد پای لبخند را به جای لب‌ها در چشمانش پیدا می‌کنی، از آن سکانس‌های خوش سینمایی بود بعد خودم را دیدم که دارم لبخند می‌زنم، که حالم خوش است. این چهار سال، سال‌های سختی بودند، سخت‌ترین سال‌ها. خیلی چیزها خراب شد، جایش گاهی توانستم چیزهایی بسازم که بشود بهشان تکیه کرد و سرپا ماند. اندوه زیاد بود و شادی کم، همین شاید باعث شد که کم‌کم یاد بگیرم شکارچی شادی باشم، بگذارم‌شان کنار هم و مجال دهم تا رودخانه شود... دیدم خودم را که بعد از مدت‌ها از جایی که ایستادم راضیم. نه که غم نباشد یا دوری درد نیاورد، اما از راهی که رفته‌ام، جایی که ایستاده‌ام رضایت دارم. آدم گاهی صلح را در جنگ پیدا می‌کند، رضایت را میان ناخوشی می‌یابد، شاید شبیه شاملو که عشقش در سال بد یافت.


از صفحه امیر حسین کامیار

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 05 January 16 ، 09:26
notenevis ...

بچه که بودیم فکر میکردم که مسیر زندگی یک جایی دارد که اسمش رسیدن است، زندگی ها همه به آن جا منتهی میشود و آن جا خوشحال و سرخوش میشوی و زندگی ادامه پیدا میکند. بزرگتر که شدم علایقم را که بهتر شناختم زندگی برایم پراز مسیرهای مختلفی شد که هرکدام میتوانست یک جور "رسیدن" داشته باشد، از طرفی علاقه به ادبیات و هنر و از طرفی ریاضیات و یک طرف هم فشارهای اطرافیان و نظرات عزیزانی چون خانواده. آخر دبیرستان سال پیش دانشگاهی که کنکور دادم فکر آن بودم که رسیدن یعنی همین که بروم مهندسی برق بخوانم، بعدهم در کنارش به دیگر علایقم برسم و زندگی هم زیاد سخت نمیگیرد و اخرش "میرسم"، میرسم به همانجا که ادامه میدهم و دیگر هیچ چیز نمیخواهم، تمام شد، ارشد را هم گرفتم و "رسیدم". اما اکنون میبینم زندگی جاریست، اگر "رسیدن" داشته باشد تکراری میشود، اگر یک روز به فکر آن باشم که قائده قانون برایش بچینم جبرش میشود بلای جانم، خسته ام میکند. شاید هم که از بچگی اشتباه تعبیر کردم، زندگی یعنی "آغاز"، یعنی " شروع" ، یعنی هربار با هر تصمیم جدید معنای جدیدی به آن اضافه کنی و آنقدر پر از "رسیدن" های متفاوت بشود که هرکدامش شروعی باشد دوباره.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 05 January 16 ، 07:18
notenevis ...

عکس ها .... این قاتلان خاموش...عکس هایی که کنار هم نشانمان میدهد، کنار عزیزترین هایی که کیلومترها دوتر از تو هستند، همان‌هایی که پشت این صفحه مجازی، پشت دوربین های تانگو و وایبر و هزار اپلیکیشن دیگر هم که به تو لبخند بزنند دست آخر تو را از لمس صورتشان ، از آغوششان دور میکند. عکس ها را نگاه میکنی و یکهو دلت میخواهد کنارت باشند، آن ها از پشت صفحهمانیتور، صفحه موبابل بیرون بکشی، ببوسیشان، بغلشان کنی و بعد رهایشان کنی تا هرکجا که دلشان خواست بروند...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 05 January 16 ، 07:04
notenevis ...

ما آدم‌ها گاهی حسرت به دل می‌مانیم، دلتنگی میکنیم. برای چه کسانی؟ برای همان هایی که یک روز صب از خواب بیدار شدیم و فکر کردیم که دیگر از امروز نمیخواهیم در زندگیمان نگهشان داریم، برای همان‌هایی که یک روز غروب در پایان روز که دیدیمشان تصمیم گرفتیم دیگر بار آخری باشد که آن ها را دیدیم، برای همان‌هایی که یک اتفاق دلیلی شد برای جمع کردن بار و بندیلمان، برای راهی کردنشان ، شاید هم یادت برود که چه شب و روزانی را گذراندی تا تمام شد، تا گذشت، تا گذر کردی از این پل عبور...اما هیچ وقت نمیشود فراموش کرد که آدم دیروز هیچ وقت دیگر آدم امروزی نمیشود، آدم دلش برای همان آدم دیروزی تنگ میشود، برای همان روزها، برای همان حال و احوال، آدم دلش برای آدم‌ها تنگ نمیشود، دلش برای حال و هوای آن وقت هایش، برای روزهایش، برای گذران عمرش تنگ میشود.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 05 January 16 ، 04:40
notenevis ...