آدمی گاهی آنقدر غافل میشود از لحظه اش که انگار ذر برزخ جایی میان حال و آینده اش گم شده باشد، نه آنقدر حسش خوب است که بشود گفت شاد، نه آنقدر بد که بگوید غمگین. یک حالی شبیه ماندن بین دره ای عمیف و آسمان روی پل چوبی معلقی که اما ناامن نیست با فاکتورگیری از تمام هیجاناتش. یک طور بی حسی در امتداد عبور از همین پل که اگر هیجانات را تزریق کنی جایی درست در لحظه و حال در می آیی و شاید که خنثی نباشی دیگر.