...گاه از خود می پرسم: پس چه هنگام کاسه ها از این آب های روشن پر خواهد
شد. راستی چه هنگام.
کار من تماشاست و تماشا گواراست. من به مهمانی جهان آمده ام. و جهان
به مهمانی من. اگر من نبودم،
هستی چیزی کم داشت. اگر این شاخه ی بید خانه ی ما، هم اکنون نمی
جنبید، جهان در چشم براهی می سوخت.
همه چیز چنان است که می باید. آموخته ام که خرده نگیرم. شکفتگی را
دوست دارم و پژمردگی را هم.
دیدار دوست ما را پرواز می دهد. و نان و سبزی هم . آن فروغی که ما را
در پی خویش می کشاند، در سیمای سنگ هست. در ابر
آسمان هست. میان زباله ها هم هست، شاید از آغاز، خدا را، و حقیقت را در دشت های آفرینش درو کرده اند. اما هر سو خوشه ها بجاست.
من از همه ی صخره ها بالا نخواهم رفت تا بلندی را دریابم . از دوباره
دیدن هیچ رنگی خسته نخواهم شد:
نگاه را تازه کرده ام.
من هر آن تازه خواهم شد و پیرامون خویش را تازه خواهم کرد- بگذار هر
بامداد، آفتاب بر این دیوار آجری بتابد، تا ببینی روان من هر بار در شور تماشا چه
می کند. دریغ که پلک ها در این پرتو سرمدی
گشوده نمی گردد. دل هایی هست که جوانه نمی زند. من این را دیر دریافتم
و سخت باورم شد.
چه هنگام آیا روان ها بادبان خواهد گسترید. و قطره ها دریا خواهد شد.
نپرسیم. و با خود بمانیم. و درون خویش را آبپاشی کنیم. و در آسمان خود
بتابیم. و خویشتن را پهنا دهیم.
و اگر تنهایی از نفس افتاد، در بگشاییم. و یکدیگر را صدا بزنیم.
سهراب سپهری
تهران، 2 اردیبهشت 42
(برگرفته از کتاب هنوز در سفرم - چاپ نهم)