نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۱۴۸۲ مطلب توسط «notenevis ...» ثبت شده است

کودکان دیوانه ام خوانند و پیران ساحرم 


من تفرجگاه ارواح پریشان خاطرم 


خانه متروکم از اشباح سرگردان پر است 


آسمانی ناگریز از ابرهای عابرم 


چون صدف در سینه مروارید پنهان کرده ام 


دردل خود مومنم ،در چشم مردم کافرم 


گرچه یک لحظه ست از ظاهر به باطن رفتنم 


چند صد سال است راه از باطنم تا ظاهرم 


خلق می گویند:ابری تیره درپیراهنی ست 


شاید ایشان راست می گویند، شاید شاعرم 


مرگ درمان من است از تلخ و شیرینش چه باک 


هرچه باشد ناگریزم هرچه باشد حاضرم


فاضل نظری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 11 May 18 ، 12:42
notenevis ...

آدم ها عجیب بنده احساسات خود در یک لحظه میشوند. به گمانم اسمش را بتوان لحظات استیصال گذاشت. هرچه هست دمیست و دیگر هیچ و وای بر هر آن چه که در این لحظات بر سر راهش قرار بگیرند خواه از آدم باشد و خواه خاطرات باشند و خواه اشیا وچیزهایی که دوستشان دارند... لحظات ویرانیست به گمانم نام دیگرش... چونان زلزله ای ویران میکنند هر آن چه که بر سر راه قرار گیرند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 11 May 18 ، 12:40
notenevis ...

گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود

گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود

گاهی بساط عیش خودش جور میشود

گاهی دگر تهیه بدستور میشود

گه جور میشود خود آن بی مقدمه

گه با دو صد مقدمه ناجور میشود

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است

گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود

گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست

گاهی تمام شهر گدای تو میشود

گاهی برای خنده دلم تنگ میشود

گاهی دلم تراشه ای از سنگ میشود

گاهی تمام آبی این آسمان ما

یکباره تیره گشته و بی رنگ میشود

گاهی نفس به تیزی شمشیر میشود

از هرچه زندگیست دلت سیر میشود

گویی به خواب بود جوانی مان گذشت

گاهی چه زود فرصتمان دیر میشود

کاری ندارم کجایی چه میکنی

بی عشق سر مکن که دلت پیر میشود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 10 May 18 ، 22:10
notenevis ...

چیزی که برای آدم میتونه آزاردهنده باشه محدودیت هست. چیزی که من به عنوان یک ایرانی با تمام وجود توی همه ابعاد زندگیم لمسش کردم. درسته نباید محدود شد، باید تهدید رو فرصت کرد، از نقاط ضعفت قدرت بسازی و بجنگی و تلاش کنی اما وقتی با تمام وجودت تلاش میکنی و بازم توی دنیا یک ایرانی می مونی که با تمام وجودت نگرانی لحظه به لحظه اتفاقات مملکتت توی صورتت موج میزنه و اشکت رو حتی درمیاره چیزی می مونه واسه گفتن؟ یه استادی داشتیم یه زمانی حرف قشنگ میزد، میگفت ایرانیا هرجای دنیا برن صبح که چشم باز میکنن خبرا رو چک میکنن، تلفنشون رو چک میکنن و همیشه یه چیزی وصلشون میکنه به ایران و تمام مشکلاتش... خستم... از این همه اخبار منفی، از این همه خوب پیش نرفتن همه چیز، از این اعتیادم به امید، از این همه نابسامانی و رفتارهای غیرحرفه ای و بچگانه دولتمردان کشورم. کاش یک ایرانی نبودم که با این همه رنج محکوم باشم به صبر و تحمل و امیدوارم و نگرانی مداوم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 09 May 18 ، 22:44
notenevis ...

بعضی آدم ها ، کاری میکنند که آدم هایی که عزیزند و دوستشان دارند به جایی برسند که دیگر بود و نبود آن ها برایشان مهم نباشد. انگار آدم مرز بین دوست داشتن و عشق و یک حس کاملا عادی را گم میکند و دیگر نمیداند که او را دوست دارد، عاشقش هست یا آن که او هم یکیست مثل دیگران...آن وقت است که به پشت سرش جرات نگاه کردن ندارد، روبرویش پراز مه است و تلاطم و کشمکشی درونی و حال هم که بلاتکلیف میان گذشته و آینده مانده...اینطور وقت ها آدمی ترجیح میدهد با خودش فکر کند او هم یکیست مثل بقیه و به راه خودش ادامه بدهد، اینطور لااقل از لحاظ روانی بار کمتری را میکشد، میداند که نیازی نیست که هرلحظه با خودش کلنجار برود و خودش را قانع کند ...گاه باید به یاد ذهنت بیاوری که هرچیزی که آرامشت را برهم میزند مفتش هم گران است. باید به ذهنت بسپاری امنیت روانیت آنقدر ارزش قربانی شدن ندارد که به خاطر آدم هایی که قدر وقت و انرژی و بودنت را نمیدانند هدرش بدهی...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 06 May 18 ، 13:45
notenevis ...

آدم ها خیلی زود به زود عوض میشوند، انقدر سریع گاهی که فرصت هضم کردنش را هم به تو نمی دهند. مثل هوای وحشی بهار می ماند که یک باره رگبار میبارد و ده دقیقه بعد آفتابی سوزان صورتت را میسوزاند...باید مراقب رنگ عوض کردن آدم ها بود گاهی، مثل آفتابپرست میشوند. گول میخوری و انقدر عجیب گاه روی زندگیت تاثیر خودشان را میگذارند که مثل یک زلزله می ماند...قبل آن که زلزله ای به جان زندگیت افتد و ویرانت کند، آدم های زندگیت را باید درست انتخاب کرده باشی تا چشم باز نکنی و خودت را میان ویرانه های دلت پیدا کنی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 05 May 18 ، 18:18
notenevis ...

بهترین لطفی که آدمی میتواند به خودش کند شاید آن باشد که با موفقیت ها و شادی‌هایش به دیگران ثابت کند که توان انجام هرکاری را دارد و شاید هم حتی پز بدهد با آن ها در جایی که حس میکند باید. جایی که حس میکند بیان کردن یا نکردن موفقیت هایش سودی ندارد سکوت کند و هیچ کجا از ضعف ها و شکست هایش صحبتی به میان نیاورد. شاید تنها با کسی بتوانی از شکست ها و نقاط ضعفت صحبتی کنی که آنقدر عاشقتت باشد و دوستت داشته باشد که اصلا برایش مهم نباشد چه ضعفی داری تو !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 04 May 18 ، 22:23
notenevis ...

وقتی از آدمی بدم می آید و حس خوب ندارم یا نسبت به او حس بد که نه، اما در بهترین حالتش خنثی هستم، بیشتر کشش پیدا میکنم . نه برای ارتباط، نه برای دوستی که برای آن که از دور تماشا کنم که چه چیز از وجود من در او نهاده شده است که باعث میشود از او دوری کنم. ما آدم ها این گونه ایم که همیشه نسبت به آن بخش منفی از وجود آدم ها که بیشتر شبیه ماست دوری میکنیم. همه مان کمالگراییم، میل به خوبی داریم، تمایل به مبرا کردن خودمان از بدی ها انگار... همین است که گاه وقتی از کسی بدمان می آید قطعا آن بخش از وجودش در ما نیز وجود دارد و عجیب است که همواره این تئوری برای من درست از آب در آمده و باعث شناخت خودم شده. امتحان کنید. خواهید دید که همینطور است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 04 May 18 ، 12:07
notenevis ...

آدم ها اولش که بزرگ می‌شود میخواهد مقاومت کند در برابر بزرگسالیش...تمام قد جلوی بزرگسالی می ایستد و هی هربار که یکه میخورد از رودر رو شدن با بزرگ شدنش فکر میکند همین که کودکی درونش هنوز گاهی برای کودکانه هایش به او مجال بدهد کافیست. کم کم واقعیات زندگی همچون باد سردی که وقت زمستان به صورتت میخورد و میسوزاندت تمام وجودت را تحت تاثیر قرار می‌دهد...هی روز به روز منطقت با احساساتت کشتی می گیرد و در این نبرد روزبه روز منطق پیروز میشود تا بالاخره در مرحله نهایی احساست در تصمیم گیری هایت کمتر حرف برای گفتن دارد...کم کم متوجه میشوی که حرف های پدر دروغ نبود، دلشوره های مادر بی دلیل نیست، تو داری بزرگ میشوی و فانتزی های زندگی دارند یکی یکی مقابل حقایق و واقعیات زندگیت زانو میزنند، تو داری گم میشوی در شلوغی های تودرتوی زندگی و دیگر رفیق بازی هایت هم حتی پیش چشمت رنگ میبازند...داری رویاهایت را دنبال میکنی و اما زمان انگار شتاب گرفته باشد و درنگ لحظه ای جایز نباشد...بعدترها روز به روز بهتر میفهمی که پدر راست میگوید که تو زندگی ها در پیش داری، تو هنوز بچه ای و کمتر متوجه قضایا میشوی و به قولی مفهوم این حرف که این موها در آسیاب سفید نشده اند و پیرهن بیشتر پاره کردن را بهتر لمس میکنی و این یعنی تو بزرگ میشوی در حالی که بهتر است درونت کودکی باشد که روز به روز بچه تر بشود وگاهی با تمام وجود به یادت آورد که مراقب باش روزگارت خوش بگذرد و دچار روزمرگی نشوی....


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 02 May 18 ، 13:23
notenevis ...

به گمانم همه آدم ها باید یک دوست در زندگیشان داشته باشند که وقتی کلاف سردرگم ذهنشان کور شد کمکت کنند تا گره آن کورتر که نشود هیچ بلکه ذهنت را خلاص کنند از هرچه ناراحتیست. خوشبختی یعنی همین که دوستی داشته باشی که به تو یادآوری کند که گاهی هم در زندگی نباید سر تصمیماتت آنقدر معطل کنی که یادت برود اصلا باید سر این چندراهی که پیش پایت بود یکی را انتخاب میکردی، که آنقدر خودت را گیج کرده باشی که درجا بزنی بی آن که هیچ کار خاصی کنی... گاهی آنقدر در ذهنت کار پشت کار ردیف میکنی که فقط در لحظه میدانی سرت شلوغ است بی آن که هیچ کار خاصی کنی، در حالی که باید راه افتاد، ترس ها را کنار گذاشت و از یک جایی شروع کرد و حالت را به هیچ قیمتی به آینده وانگذاشت. اصلا یک وقت هایی باید از زندگی همینقدر بدانی که کیفیت خوشحالی آدمی به هیچ و دقیقا هیچ چیزی جز درون خود آدمی بستگی ندارد، که کیفیت حال آدمیست که آینده خوبی را برایش به ارمغان می آورد. همین است که روزی یادم است که دوستی میگفت لایف استایلت را که درست کنی خودبه خود همه چیز نظم خودش را پیدا میکند. به گمانم همه آدم ها یک دوست نیاز دارند که تورا آنقدر خوب وعمیق بشناسند که ذهنت با حرف زدن با آن ها حتی از کیلومترها دورتر ازشان منظم ترین شکل ممکن بشود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 02 May 18 ، 09:57
notenevis ...