تکیه کلام دوستی هم این بود که " تنها کسی که باید تلاش کنی که در هر ثانیه تو بهتر از ثانیه قبل اون باشی، خودت هستی." و چقدر این حرف در همه حال خوب و عمیق میتونه به آدم انرژی بده .
آدم ها باید بدانند چه وقت باید تلاش کرد و چه وقت باید وا داد و رها کرد. وقت هایی هست که پراز خالی میشوی، توضیحش سخت میشود که به دیگران از حال و احوالت بگویی، گمان میکنند برگ ریزان زندگی، رنگ خزان به حالت داده... اما امان از آن روزهایی که اینطور پراز خالی شده ای یا شاید خالی از پر هایی که تمامی ندارند... شب درست وقتی همه در خوابند تمام ذهنت بیدار است حتی اگر چشمانت خواب باشد... دور میشوی از همه تا اجازه بدهی سکوتت از هر منظری مفهومی بیابد و تو بی توجه به هر نظری تنها به خلوت خودت خو کنی و از هر آن چه تو را به دنیای پیرامونت وصل میکند دوری کنی... آن وقت است که آرامشت بعد از چندی برمیگردد، حالت بهتر میشود و برمیگردی به آغوش دوستانت، محیط پیرامونت، بی آن که کسی از تنهاییت با خبر شده باشد و برای بهتر شدنت کاری کرده باشد... اینطور توقعت از آدم ها را کم میکنی، صبوری و آرامش را تمرین کرده ای و یاد گرفته ای گاهی برای رسیدن به حال خوب باید وا داد و به خلوت خودت پناه برد...
میدانی؟ به احساسات آدم ها باید احترام گذاشت، وقتی مدام احساس یکی را سرکوب کنی، مدام بابت تمام احساسات پاکش سرزنشش کنی، اورا به جایی میرسانی که احساساتش گم میشود... لابلای روزهایی که میرفت تا روزمرگی نشود، تا دچار تکرار نشود احساسش، زندگیش، با وسواس بیمارگونه ات او را هم دچار تکرار میکنی... آن وقت است که مدام میخواهد مراقب باشد که احساساتش منطقی باشد، هرز نرود و تازه همان موقع است که اتفاقا احساساتش به هرز میرود، تلاشی برای تنوع در روزهایش نمیکند، آنقدر درگیر فکر میشود که تعادل برقرار کند بین دل و احساسش که خودش هم یادش برود احساس واقعیش چه بوده و چه هست... آدم ها گاهی لابلای احساسشان گم میشوند، نه آن که احساسات زیادی را تجربه کرده باشند... نه... فقط دچار وسواس بیمارگونه اطرافیان بر سر هر حس پاک و نابی که تجربه اش میکنند شده اند...
میدانی؟ خاطرات چیز عجیب و غریبی هست... به محیط پیرامونت جان میدهد، تا دیروز برایت آن خیابان و این کوچه هیچ حس و حالی نداشت، اما کافیست یک خاطره داشته باشی، از کسی، از چیزی، از حس و حال لحظه ای که در آن کوچه و این خیابان داشتی، آن وقت داستان فرق میکند... خاطرات به محیط پیرامون، حتی به اجسام جان می بخشند تا تو به وقت دلتنگ شدنت حتی از جسم بی جان هم جانی دوباره بگیری یا پاک دلت را ببازی و بیچاره ترین عالم بشوی...
ه چیزی در بچگی ها نهفتست که هرچیز کوچکی از اوم وقتا لبخند عمیق بر لبم میاره...عجیب تر اون که چه چیزی در بچگیامون هست که حتی دوستای اون وقتا رو برامون خاص تر میکنه؟ یه جوری که تا همیشه یار دبستانیا ذهنت شکلشونم یه جور دیگه هست.چیزی غیر از پاکی و زلالی و شفافیت دوستی های بچگی؟ یا معصومیتی کع باعث صداقت میشه که مثلا سر زنگ علوم من سر نیمکت بشینم تو بری ته نیمکت و سرزنگ ریاضی برعکس...یا شاید گذشتی که اگه تو مدادتراشتو یادت رفت من مدادتو برات بتراشم با ذوق و شوق بهت پس بدم...یا حتی پزدادنایی که هرکی تو مدرسه دلش خواست بگه بابا مامانش بهترین قوی ترین آدمای زمینن هم یه جور بی ریا و خنده دار بود تو عالم اون وقتا...گاهی فقط دلم میخواد برگردم همون وقتا و آدما رو همونجور پاک، بی ریا و راستگو ببینم..
برای اینکه دوستم داشته باشی
هر کاری بگویی می کنم
قیافه ام را عوض می کنم
همان شکلی می شوم که تو می خواهی
اخلاقم را عوض می کنم
همان طوری می شوم که تو می خواهی
حتی صدایم را عوض می کنم
همان حرفهایی را می زنم که تو می خواهی
اصلاً اسمم را هم عوض می کنم
هر اسمی که می خواهی روی من بگذار
خب حالا دوستم داری ؟
نه ، صبر کن
لطفاً دوستم نداشته باش
چون حالا انقدر عوض شده ام که حتی حال خودم هم از خودم به هم می خورد
شل سیلور استاین
راستش هر چیزی در وجود آدم درست تا وقتی که شکل "عادت" به خود نگرفته باشد جذاب و لذت بخش است و این به نظرم کودکانه ترین خلق آدمیزاد است که درست مانند بچگی هایت که عروسکی که در دستت بود بعد از چنددقیقه بازی حوصله ات را سر میبرد الان هم هرچیزی که شوق و ذوقی برایت نداشته باشد و جدید نباشد کسلت می کند. همین است که زندگی که فقط از آن زنده بودنش ماند و روزمرگی و عادت جای تمام زیبایی هایش را گرفت فاتحه اش را باید خواند! راستش شاید شعار به نظر آید اما هر روزی که صبح چشم باز کنی و با خودت فکر تکرار کنی یعنی عمر نکرده ای، زندگی نکرده ای! باید همیشه از تکرار فرار کرده حتی شده اگر با یک تغییر کوچک مثلا امروز چای صبحانه ات را به جای باشکر، تلخ بنوشی یا مسیر برگشت به خانه را متفاوت انتخاب کنی و شاید در این طراوت بهاری اندکی هم پیادهروی کنی!
با دوستی حرف میزدیم...از تربیت" بدو بدویی".از چیزی که در وجودمان یکهو نهادینه شد بی آن که متوجه آن شده باشیم.از بچگی همیشه خواهان آن باشی که بهترین باشی، که به تمام ابعاد زندگیت برسی.راستش اینطور بگویم که از همه چیز خوشت بیاید. مثلا خودِ من، همزمان آن که عاشق ریاضیات و فیزیک بودم، دیوانهوار هنررا دوست داشتم و از آن طرف هم دوستدار شعرو ادبیات وفلسفه! کتابخوانی تمام عیار که رودست نداشت!از کیهان بچهها تا چلچراغ و تمام رمانهای نویسندگان مشهور و غیرمشهور تا آنجا که شبها قبل خواب کتاب نمیخواندم خوابم نمیبرد. از المپیادها و همایشها و مسابقات علمی و غیرعلمی هم چیزی نگویم بهتر است چون مثنوی هفتادمن کاغذ میشود. اینطور که همیشه در زندگیت بدوی تا برسی به همه چیز درزندگی! اصلا یک معتاد به سختگیری و کمالگرایی و ایدهآل طلبی در زندگی که به هیچوجه حاضر نیست استانداردهای زندگیش را پایین بیاورد تا آنجا که در دفتر خاطرات نه سالگیم هم استانداردهایم روشن است! دوستجان هم از مادربزرگ هشتاد و سه سالهاش گفت که در این سن هنوز حسرت آن را میخورد که چرا نرفت لیسانس بگیرد و معلم معمولی باقی ماند یا پدربزرگ شاعر و مترجمش که همینها توقع او را از زندگی بالابرده !بعد میگفت که با این که خودش به تخصص اعتقادی ندارد اما چون تربیت "بدو بدویی" در وجودش نهادینه شده حتما باید امتحان بدهد قبول بشود ولو این که نرود! بعد با خودم فکر کردم که چقدر این انحصارطلبی و کمالگرایی گاهی زندگی را سخت میکند.اصلا معنی خوشبختی را برایت تغییر میدهد! انگار خوشبختی واقعی هم در زندگی از آن کسانی بشود که از این واژه تعریف سادهتری دارند و کمتر فکر میکنند! شاید واقعا معنای "زندگی خوب" درساده تعریف کردن آن باشد، شاید هم این "تربیت بدو بدویی" که همهاش در زندگی در حال دنبال کردن باشی انگار روزگارچون سگ هاردنبالت گذاشته باشد که مثلا اگر در سن 22سالگی از دانشگاهی خوب بهترین رشته فارغ التحصیل نشوی و بلافاصله سرکلاسهای ارشد حاضر نشوی و بعد هم دکترا نخوانی سرکار نروی یا هرچیز دیگر زمین وزمان به هم دوخته میشوند.کلا از بچگی در وجودت کردهاند که تو همیشه باید در یک سن مشخص به همه ابعاد زندگیت رسیده باشی و همه جوره موفق باشی و اگر اینطور نباشد بیکار بیعار و سست عنصر بودهای و همین میشود که در صورت هرشکست یا عدم موفقیتی در وقت مقتضی احساس طفلکی بودن و شکست میکنی! داشتم فکر میکردم شاید اگر روزی یک دختر داشته باشم بهش یاد بدهم که هرچقدر دلش خواست زندگی را راحت بگیرد و آرام آرام پیش برود.بعد یک لحظه فکر کردم من الان با این رویه چندان مشکلی هم ندارم، پس باز فکر کردم به دخترم هیچی نمیگویم میگذارم که خودش تصمیم بگیرد که بدو بدو کند یا آرام آرام پیش برود...
میدانی؟ وقتی انسان تنها انتخابش در زندگی میشود قوی بودن، محکم ماندن بر سر تک تک خواسته ها و رویاهایش و مُصر بودن بر سر گرفتن سهمش از زندگی، تن میدهد به تلاش، به امیدواری، به قوی بودن و محکم و استوار ماندن بر سر تک به تک خواسته هایش... مثل درختی که چهار فصل سالش را دیده باشد، گرمای تابستان چنان ریشه اش را تشنه کرده که تمام برگ هایش رنگ رخساره شان زرد و سرخ شده و رقصان رقصان خودشان را تا پاییز رسانیده اند...سرمای خزانش را چشیده و تمام وجودش از ریشه تا شاخه هایش لرزیده و از سرما ترسیده اما استوار مانده باشد چرا که تنها چشم امیدش مانده در انتظار شکوفه های بهارش، سرسبزی برگانش و آخر قصه سرد خزانش... آدمی هم فصل های زندگیش را می چشد اما یکهو تصمیم میگیرد قوی تر شود، صبورتر شود و در انتظار بهار عمرش از لحظه های فصول مختلف لذت ببرد... به امید آن که همیشه آخر داستان خوب خواهد بود و اگر اکنون خوب نیست پس هنوز آخرش نیست...