ﭘﻞ ﻣﻲ ﺯﻧﻴﻢ ﺑﻪ ﻧﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ
ﺩﺭ ﻣﻲ ﮔﺸﺎﻳﻴﻢ ﺑﻪ ﻧﺎ ﻣﻤﻜﻦ
ﺍﺯ ﻭﺟﻮﺩ ﭼﻨﺎﻥ ﺑﻨﺎﻳﻲ ﺳﺎﺧﺘﻴﻢ ﻛﻪ
ﻧﺮﺩﺑﺎﻥ ﻫﺰﺍﺭ ﭘﻠﻪ ﺣﻀﻮﺭ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﺵ
ﻧﻤﻲ ﺭﺳﺪ!
ﺣﺴﻴﻦ ﭘﻨﺎﻫﻲ
ﭘﻞ ﻣﻲ ﺯﻧﻴﻢ ﺑﻪ ﻧﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ
ﺩﺭ ﻣﻲ ﮔﺸﺎﻳﻴﻢ ﺑﻪ ﻧﺎ ﻣﻤﻜﻦ
ﺍﺯ ﻭﺟﻮﺩ ﭼﻨﺎﻥ ﺑﻨﺎﻳﻲ ﺳﺎﺧﺘﻴﻢ ﻛﻪ
ﻧﺮﺩﺑﺎﻥ ﻫﺰﺍﺭ ﭘﻠﻪ ﺣﻀﻮﺭ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﺵ
ﻧﻤﻲ ﺭﺳﺪ!
ﺣﺴﻴﻦ ﭘﻨﺎﻫﻲ
دوست، تقدیر گریزناپذیر ما نیست. برادر ، خواهر ، پسر خاله و دختر عمو نیست که آش کشک خاله باشد. دوستی انتخاباست. انتخابی دو طرفه که حد و مرز و نوع آن به وسیله همان دو نفری که این انتخاب را کرده اند تعریف می شود. با دوستانمان میتوانیم از همه چیز حرف بزنیم و مهم تر آنکه می توانیم از هیچ چیز حرف نزنیم وسکوت کنیم.
با دوستانمان میتوانیم درد دل کنیم و مهم تر آنکه می شوددرد دل هم نکرد و بدانیم که می داند. از دوستانمان می توانیم پول قرض بگیریم و اگر مدتی بعد او پول خواست و نداشتیم با خیال راحت بگوییم نداریم. و اگر مدتی بعدتر دوباره پول احتیاج داشتیم و اوداشت دوباره قرض بگیریم. بادوستانمان میتوانیم بگوییم: امشب بیا خونه ما دلم گرفته و اگر شبی دیگر زنگ زد و خواست به خانه مان بیاید و حوصله نداشتیم بگوییم : امشب نیا حوصله ندارم. با دوستانمان می توانیم بخندیم می توانیم گریه کنیم می توانیم رستوران برویم و غذا بخوریم می توانیم بی غذا بمانیم و گرسنگی بکشیم میتوانیم شادی کنیم می توانیم غمگین شویم میتوانیم دعوا کنیم. می توانیم در عروسی خواهر و برادرش لباس های خوبمان را بپوشیم و فکر کنیم عروسی خواهر و برادر خودمان است. و اگر عزیزی از عزیزان دوستانمان مرد لباس سیاه بپوشیم و خودمان را صاحب عزا بدانیم.
با دوستانمان میتوانیم قدم بزنیم می توانیم نصف شب زنگ بزنیم و بگوییم : پاشو بیا اینجا و اگر دوستمان پرسید چی شده؟ بگوییم :حرف نزن فقط بیا. و وقتی دوستمان بی هیچ حرفی آمد خیالمان راحت باشد که در این دنیا تنها نیستیم با دوستانمان می توانیم حرف نزنیم کاری نکنیم جایی نرویم و فقط از اینکه هستند خوشحال و خوشبخت باشیم.
گفت برمیگردم،
و رفت،
و همهی پُلهای پشتِسرش را ویران کرد.
همه میدانستند دیگر باز نمیگردد،
اما بازگشت
بیهیچ پُلی در راه،
او مسیرِ مخفیِ بادها را میدانست.
قصهگوی پروانهها
برای ما از فهمِ فیل وُ
صبوریِ شتر سخن میگفت.
چیزها دیده بود به راه وُ
چیزها شنیده بود به خواب.
او گفت:
اشتباه میکنند بعضیها
که اشتباه نمیکنند!
باید راه افتاد،
مثل رودها که بعضی به دریا میرسند
بعضی هم به دریا نمیرسند.
رفتن، هیچ ربطی به رسیدن ندارد!
سیدعلی صالحی
در روابط همیشه همانی برنده است که توانسته زودتر از لاکش بیرون آید، "حرف" هایش را یک کاسه کند و در بهترین نحو ممکن بیانش کند. گاهی آدمی میداند چیزهایی هست که سرجایی که باید نیست، میداند روبراه نیست، اما هیچ کدام حرفی نمیزنند، که مبادا آن یکی ناراحت بشود، که مبادا ناراحتیش به دیگری منتقل بشود.گاهی هم طرفین مراعات هم را میکنند، از مهربانیست، از دوست داشتن است، اما همینها کلافه میکنند، همین سکوتی که رنجش خاطر میاورد، که یکی درمانده ای میشود در راه کشف دیگری و آن یکی ناجی که مراقب است که ناراحتیش را بروز ندهد و باعث رنجش بشود...اما باید مراقب بود، مراعات کردن همیشه هم خوب نیست، سکوت سرشار از سخنان ناگفته است اما نه برای کسی که چهرهات برایش تابلویی پراز سوالهای بی جواب است و نگرانت هست.
ما از وحشت فراموش کردن دیگران است که
عکس آنها را به دیوار می کوبیم
یا روی تاقچه می گذاریم
یک وفاداری کاذب
خود ما به عکس هایی که به دیوارهای اتاقمان می کوبیم
نگاه نمی کنیم
یا خیلی به ندرت و تصادفا نگاه میکنیم
ما به حضور دائم و به چشم نیامدنی آن ها عادت می کنیم
عکس فقط برای مهمان است
این را یادتان باشد که ذره یی در قلب بهتر از کوهی بر روی دیوار است
رونوشت بدون اصل __ نادر ابراهیمی
بعضی بازیگرا نقش اول رو ندارن اما اینقد نقش پررنگی دارن که میتونن حتی هم رده بازیگرنقش اول بشن.ما آدما هرکدوم بازیگرنقش اول زندگی خودمون هستیم اما واسه کامل شدن مفهوم این زندگی یه بازیگرنقش مکمل هم لازم هست که نقش مارو تو زندگی کامل کنه.
داشتیم بحث میکردیم، بر سر آرزوهای دیروزمان، رویاهای امروزمان، شمردن حسرت های حال حاضرمان. دیدم جایی میان دیروز گم میشوم اگر ادامه بدهم. گاهی رویای دیروزت فانتزی امروزت میشود، آنقدر دور و نزدیک به خیال که تصور میکنی دختربچه ای درونت هست که گاهی در زندگیت به جایت فقط آرزو میکند، بی قید، بی توجه و لاقیدتر از آن است که بادکنک خیالاتش را رها کند یا حتی گمان کند یک روز بادکنک میترکد و دیگر نداردش... بعضی رویاهای زندگی تنها یک فانتزی و خیال است، نه ضمانت واقعی شدنشان هست، نه تاب و توان رها شدنشان، دلیلی هستند برای لبخندت، برای بازی های کودکانه کودک درونت.
از یک جا به بعد روابط آدمی حرفی برای گفتن ندارد، چیزی نیست جز رانندگی در شب در یک جاده بی انتها با پیش زمینه ای از موسیقی متن شب... خبری از هیجان و شور کورکورانه آن ابتدای مسیرنیست اما احترام و درک متقابل هست، آنقدر اعتمادو علاقه ریشه دوانیده که هیچ تندبادی نتواند بیرونش بکشد. آن وقت اگر هنرمند باشی دچار تکرار ملال انگیز نمیشوی و عاشق شب باقی می مانی و تا خود صبح هم که باشد در جاده رابطه ات میرانی و لذت میبری و اگر ناشی باشی و دچار عادت بشوی، یک جا خوابت میبرد و رابطه به ته دره میرود، می میرد...از یک جا به بعد خود رابطه معضل نمیشود که تروتازه و پر شور و هیجان نگه داشتنش است که اهمیت پیدا میکند.
چقدر خوب میشد سقف آسمان کوتاهتر بود، مثلا هروقت که از روی تخت خودت خوابیدن خسته میشدی میرفتی روی ابرها میخوابیدی، البته بیآن که کسی بداند کجا رفته ای، یک نردبان میگذاشتی از آن بالا میرفتی وروی ابر میخوابیدی، بعد هم از تخت ابریت تمام ستارگان بالای سرت را نگاه میکردی، فکرش را بکن، ستارهها پشت ابرها پنهان شده اند، درست مثل بازی قایم باشک و آن وقت تو زرنگی میکنی و روی ابرها میروی، بعد هم ستارگان را تماشا میکنی. من هنوز تک ستاره ام را پیدا نکردهام، فکرش را که میکنم دیگر خجالت میکشم به آسمان پرستاره هم نگاه کنم، آخر میدانی؟ تمام ستارگان به من چشمک میزنند، حس خوبی ندارد میان این همه ستاره تک ستارهای نداشته باشی که مجبور باشی به همهشان زل بزنی و شبها بیخواب بشوی.
آدم ها عادت به خراب کردن محبتها دارند و اما این تو هستی که باید عشقت را نثار همه چیز و همه کس کنی، رها، آزاد، حتی اگر بالت را قیچی کردند باز هم پرواز را فراموش نکن ، در اوج باش همیشه...روزی روی این کره خاکی یک نفر به تو بال پرواز کردن دوباره میدهد، آنقدر که بر اوج کوهها و دشت ها نغمه پرواز سر بدهی.برگ ریزان پاییز را هرگز باور مکن، گمان مبر که همیشه برگریزان است، یک روز هم برگ برسر درخت میماند و سرسبزی و استواری درخت روزهای زندگی را بهاری میکنند. آدمها معنای دوست داشتن را لجنمال کرده اند، به گند کشیدهاند مفهوم به این زیبایی را، اما تو باورش داشته باش، درست مثل من.عشق چیزی فراتر از هورمونهاست، همانی که در امتداد زمان و در امتداد یک دوست داشتن طولانی به وجود میآید.