نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۱۴۸۲ مطلب توسط «notenevis ...» ثبت شده است

خرمالو را دیده ای؟ اگر نرسیده باشد طعم گسش برایت بدترین مزه ایست که میتواند حالت را حتی به هم بزند، زیادی که برسد اما له میشود و خوردنش خالی از لطف و لذت میشود. حکایت روابط ما آدم هاست، اگر نرسیده باشد، میوه اش هنوز کال باشد طعم نارسی و خام بودن دارد و اگر زیادی رسیده باشد، بی آن که جایگاه و رتبه و مقام آدم های مختلف در ان نامشخص باشد، طعم عادت و تکرار میدهد. باید مراقب بود که روابط نه آنقدر خام بماند که نرسیده مجبور بشوی تمامش کنی و نه آنقدر برسد که دستت به هیچ جایی بند نباشد الا یک طناب سست روی پلی معلق میان زمین و هوا.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 10 November 18 ، 20:52
notenevis ...

دلتنگی یک احساس است، گاهی ناب و گاهی بی تاب ترین احساس ممکن. همیشه دلتنگی آدمی شامل حال یک نفر با چند نفر خاص نمیشود... گاهی احساسی هست که در خصوصی ترین لحظات زندگیت لانه میکند، خانه میسازد درونت، خاموشت میکند، آن وقت نه میل سخنت هست، نه توان وصف حالت. یک حس خلا که گاهی معنای خوشبختیت را در تنهایی جور دیگری برایت تعبیر میکند. دلتنگی هرچه هست بهتر همانست که در خلوتت چون یک راز باقی بماند تا به وقتش درمان بشود.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 08 November 18 ، 11:53
notenevis ...

مهم نیست چه کسی بیشتر از همه مرا دوست دارد، مهم نیست چه کسی تو را... مهم آن است که آدم ها همدیگر را آن گونه که خودشان در خلوت و تنهایی خودشان دوست دارند و میگویند" یکی باشد که اینطور و آن طور دوستم داشته باشد." دوست داشته باشند... آن وقت حرف هم را بهتر میفهمند، به درک بهتری از هم میرسند و شاید گاهی از رفاقت ها و دوستی ها که بگذریم به روابطی از نوع دیگر هم برسیم و چیزی تحت عنوان "عشق" را یافتیم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 08 November 18 ، 11:53
notenevis ...

یکهو یک روز چشم باز میکنی و خودت را دیگر غمگین نمیبینی، با خودت مهربان تر از قبل شده ای، دست برسر خودت میکشی، نوازش میکنی روحی را که آزرده شده از دست آدم هایی که میرفتند تا برای همیشه در زندگیت بمانند و اما سمی بودند. چون مارسمی که دور وبرت هی سروصدا کند و بخزد و تو به ان جذب بشوی، بازی کنی ، بی ان که بدانی چه خطری دارد تهدیدا میکند و یکهو قبل از ان که نیشش را در تمام تنت فرو کند و برای همیشه از زندگی ساقطت کند و بمیراند تو را ، فاصله میگیری و دورترین میشوی. یکهو یک روز صبح چشمان زیبایت را باز میکنی، حس میکنی دختری شادمان، شوخ و شنگ و پرانرژی درونت تو را به بیرون دادن درونت تشویق میکند. آن وقت است که گوشیت را دستت میگیری، از تمام تکست ها، عکس ها و تماس هایی که از آدم های سمی زندگیت هست پاکسازیش میکنی، دفتر رویاهایت را شروع به خط خطی کردن میکنی، از میان خط هایت طرح های زیبای رویاگونه ات را باز هم می یابی و شروع به نقشه کشیدن میکنی، نقشه راه زندگیت با پیش بینی تمام احتمالاتی که ممکن است در لحظه ای یک رویایت را نقشه برآب کند... درون خالی از تمام ادم های سمی ،  پراز حس زندگی ، سرشار از آدم هایی که عاشقشانی هستی و عاشقت هستند و برایت هرکاری میکنند تا آرام باشی، شاد باشی و عشقشان بی دریغ و بی قید و شرط است... حال میدانی که انرژی منفی را از زندگیت الک کرده ای... با نیم نگاهی به آینده ات ، لبخند امیدوارانه ، محکم، قوی، مقتدر و با تمام وجود روبه جلو شروع به حرکت کردن میکنی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 07 November 18 ، 15:26
notenevis ...

مهم نیست اکنون در چه حالی. شادی غمگینی ، عصبانی  .. هرچه هستی باش امابپذیر که همه چیز در زندگی گذران است. حتی حال بد اگر خودت بخواهی... این روزها دیگر دلم نمیخواهد به آینده بروم ، چرا که بعداز هفت هشت سال حس میکنم باز دوباره تمام شیطنت هایم ، حس و حالم ، برق چشمانم ، انرژیم برگشته و دلم نمیخواهد به گذشته بروم چرا که هرچه بوده را در گذشته حل کرده ام و رها کرده ام وبه حال آمده ام...دیگر نه میخواهم اضطراب آینده را داشته باشم و نه ناراحتی و شادی گذشته را ، که فقط میخواهم روی حالم متمرکز باشم. تلاش میکنم، قوی می مانم و امیدم را حفظ خواهم کردو باور دارم که بالاخره راهی پیدا میشود ...پذیرفته ام که گه گاه حالم بد میشود ، پذیرفته ام که گه گاه دلم میگیرد اما بر استمرار حال خوب متمرکز شده ام، بر آن که زیاد در حال بدم نمانم ، نگذارم افکار منفی درسرم زیاد لانه کند و خشت به خشت بدنم را با یک زمین لرزه مهیب ویران کند؛ چرا که هر فکر منفی مثل آتشی زیرخاکستر است که یکهو میشود آتشی که برجان کل زندگیت می افتد...باید مراقب بود.. مراقب حال خوب، مراقب استمرار حال خوبت و مراقب زندگی و امیدواریت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 20 October 18 ، 21:40
notenevis ...

گاه امیدواری زیاد نابودت میکند. از درون میخورد تو را ، همچون موریانه ای که به جان چوب افتاده باشد. مثل امشب که حال من خوب نیست ، اما امید درون تک تک سلول های تنم رخنه کرده است و دارد از درون نابودم میکند. امید بسته ام به بعضی چیزها که فکر میکنم گه گاه هرگز اتفاق نمی افتند در زندگیم و دارم برایشان آب در هاون می کوبم... نمیدانم... شاید احمقانه ، شاید دیوانه وار اما من به امیدوارم و انتظار معتادم. با خودم فکر میکنم ای کاش کمی از بلاتکلیفی که گاه به جانم می افتد نجات یابم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 20 October 18 ، 21:30
notenevis ...

شریک روح چیه؟ 

شریک روح مثل بهترین دوست میمونه ولی بیشتر... مثل یه آدمی که توی دنیا تورو بهتر از خودت میشناسه.

تورو همونطور که هستی قبول داره و به تو باور داره، قبل از اینکه کسی به تو باور داشته باشه یا وقتی که هیچکس بهت باور نداره. 

مثل یکی که از تو آدم بهتری میسازه. 

درواقع اون از تو آدم بهتری نمیسازه، این خودتی که این کارو میکنی بخاطر اینکه اون این انگیزه رو بهت میده. 

شریک روح کسیه که روح تو تا ابد همراهشه. فرقی نمیکنه چه اتفاقی بیفته تو همیشه دوستش خواهی داشت. هیچ چیزی هیچوقت این رو عوض نمیکنه.

 پ.ن : نوشته از من نیست.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 08 October 18 ، 17:02
notenevis ...

کاه کلاف سردرگم زندگیت چنان گره میخورد که باز کردنش زمان زیاد و انرژی زیادی از تو خواهد گرفت. پراز سردرگمی، پراز کلافگی ، به دنبال پیدا کردن خودت هستی. پراز دلهره و هراس بارها به خودت شک میکنی، پاسخ سوالات ذهنیت را نمی‌یابی و گاه حس میکنی دنیا به آخر رسید و تو به هیچ جا نرسیدی اما... لذت بردن از مسیر برایت سخت ترین کار دنیا میشود، آنقدر آشفته، آنقدر نگران که در تودر توی زندگی گم میشوی. آنقدر که تاب و توان پاسخگوییت به نشخوارهای مداوم ذهن سرزنشگر و سوال کننده ات نیست. یک جا می ایستی، نگاه میکنی به عقب و میفهمی ، نه هر سوالی پاسخ دادنیست و نه هر جوابی وحی منزل است که گاه آدمی در طول زمان حتی نظرش تغییر میکند. کم کم با خودت آشتی میکنی، خودت را میپذیری و در صلح کامل برای دیگر بار بعد از مدت های طولانی که حتی شاید چندسال فاصله از خودت، به همان دختر پرشور، پرانرژی و پراز حس زندگی و امید تبدیل میشوی که حال خوبت را به دنیای پیرامونت منتقل میکنی.😊 بعد از تقریبا ۷ سال از بعد از فارغ التحصیلی از لیسانس و تلاطم های مختلف زندگیم احساس میکنم باز به همون آدم سابق برگشتم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 04 October 18 ، 10:29
notenevis ...

میدانی؟ عشقی که از اول باشد شهوت است...هزارهزار دلیل هم که برایم بیاورد یک نفر باز هم میگویم هوس است. عشق ساختنیست..باید کم کم ، با محبت ، با اعتماد، وفاداری و درک متقابل دوست داشتن را ایجاد کرد، کم کم زیاد میشود ، عشق میشود ... عشق می ماند ...اما درونت را گرم نگه میدارد ....انگیزه به تو میدهد ...و چه بهتر از عشقی که دوطرف برای آن تلاش میکنند و خواهان آن هستند.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 28 September 18 ، 23:46
notenevis ...

بعضی چیزها در زندگی زمانی دارند... حس و حالی دارند که اگر از زمانش بگذرد دیگر هیچ لذتی انگار نداشته باشد. مثل آن می ماند که در گرمای تابستان از گرما در حال هلاک شدن زیر آفتاب باشی و تشنه ات باشد، آن زمان است که نیاز به آب داری، شاید صبر تا زمانی که به خانه برسی هلاکت کند ...یک روز چشم باز میکنی و میفهمی خیلی حس ها ، خیلی چیزها در ذهنت بوده ، در دلت بوده اما زمانش گذشته، از ذهنت خطشان زده ای، در دلت دفنشان کرده و دیگر بی تفاوت شده ای... نمیدانم ، شاید یکهو بزرگ شده ای، شاید درونت یک چیزهایی شکسته و خورد شده که دیگر برای آن چیز آرزو نمیکنی. آدم بی رویای ، بی آرزو راستش روی زمین وجود ندارد، اما در بعضی مسایل خاص آدمی یهو دست برمیدارد درباره آن چیز رویا کردن، آرزو کردن و برای همیشه خطش میزند از زندگیش تا در دفتر خاطراتش یک روز به آن رویاها و آرزوها به عنوان خاطرات جوانی بخندد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 28 September 18 ، 23:43
notenevis ...