حال این روزهایم ... آخ از حال روزهایی که قرار بود بهترین روزهای عمرم باشند، که قرار بوود اسمش جوانی باشد، لحظات طراوت وتازگی...
نمیدانم چرا این روزها اما مدام تصمیمات مختلفی در ذهنم نقش میبندند و هربار با یک فکر دیگر خنثی میشود، انگار منتظر باشم که مغزم هرچه تصمیم هست را وتو کند و زندگی آنقدر آسان بگیرد که رها بشوم، اما انگار در تار عنکبوتی افتاده باشم و هی هربار دست و پام بیشتر در تار گیر کند...خستگیم برطرف نشدنیترین اتفاق زندگیم شده انگار...دلم یک آرامش عمیق، یک همراهی به معنای واقعی و یک حال و هیجان خوب میخواهد...