در سکوت جان بدهم...
سال نود ودو بود که آخرش که خواستم نقطه پایان بگذارم با خودم فکر میکردم چقدر خوب شد که تمام شد، چه سال مزخرفی را گذرانده بودم از هر لحاظ و چه امیدوار بودم که نود و سه بهترین سال عمرم بشود، که بتوانم زندگیم را در نود وسه متحول کنم، از همان ابتدا هی گفتم امسال سال من است، سال خوبیست و جنگیدم، هرچه بیشتر پیش رفتم اما کمتر خوبی ازش دیدم تا آن که بدترین سال زندگیم شد همان نود و سه کذایی... بعد با خودم گفتم نود و چار در خنثی ترین حالت خودش اتفاق افتد، سال تحویلی در حرم امام رضا و دعای خاص و آرزوهای خاصی که دیگر برای هیچ کدامشان خط و نشان نکشیدم، اصلا فقط خواستم که نود و چار در خنثی ترین حالت ممکنش فقط بگذرد، تنها اتفاق بدی نیوفتد و همین... انتظار خبر خوبی ندارم اما اتفاق بد نیوفتد. و الان بعد از گذشت تقریبا سه ماه در بیست و یکم خردادماه استعفا داده ام از نود و چهار هم. در شرکت خیلی کارها میخواستم انجام بدهم، خیلی ایده ها داشتم اما نسبت به همه چیز یکهو سر شدم، بی تفاوت و بی احساسی درونم بیداد میکند و در حالی که بغض خفه ام میکند با خودم فکر میکنم "مگه از زندگی چی خواستم؟". در خنثی ترین حالت ممکنم تصمیم گرفتم با خیلی آدم ها سرد بشوم، رابطه ام کمرنگ شود، بی تفاوت از کنارشان عبور کنم بی آن که خودشان هم چیزی دستگیرشان بشود. دیگر حتی دوست داشتن آدم ها هم، حتی آن هایی که دوستشان دارم هم حالم را شاید خوب نکند. این غمگین ترین اتفاق ممکن است به گمانم که امیدت خاموش شود...این انصاف نیست که بخواهی بجنگی و اما رمق جنگیدن نداشته باشی و از زندگی آنقدر خسته شده باشی که کم بیاوری... با خودم فکر میکنم چقدر خسته ام، چقدر دلم سکوت پرحرفی میخواهد که تنها یک نفر از پسش برآید، همان یک نفری که نیست اما در خیال هست... چقدر حس میکنم نسبت به اتفاقات باید بی حس تر هم بشوم و باور کنم که قرار نیست اتفاقی افتد و ناامیدی برم غلبه کرده... من در بیست و یکم خردادماه نود و چار دارم یک دور جان میدهم و تصمیم میگیرم که سکوت اختیار کنم، نسبت به همه چیز، کارم، خانواده ام، کسانی که دوستشان دارم و از دوست داشتنشان هیچ نمیدانم و دوستا و رفیقانم... تصمیم گرفته ام وابدهم و جنگیدن را کنار بگذارم، تلاش بی فایده میشود گاهی... یک "نا" کنار امید میگذارم و عجیب در این لحظات این لغت جدید به دلم نشسته است... خیلی ساده دلم گرفته و توان مقابله با آن را اصلا و ابدا ندارم...به گمانم که جان داده ام و خبرم نیست...