نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۸۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

درون خلوت ما غیر در نمی‌گنجد
 برو که هر که نه یار منست بار منست

#سعدی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 12 April 17 ، 04:52
notenevis ...

راستش هر چیزی در وجود آدم درست تا وقتی که شکل "عادت" به خود نگرفته باشد جذاب و لذت بخش است و این به نظرم کودکانه ترین خلق آدمیزاد است که درست مانند بچگی هایت که عروسکی که در دستت بود بعد از چنددقیقه بازی حوصله ات را سر میبرد الان هم هرچیزی که شوق و ذوقی برایت نداشته باشد و جدید نباشد کسلت می کند. همین است که زندگی که فقط از آن زنده بودنش ماند و روزمرگی و عادت جای تمام زیبایی هایش را گرفت فاتحه اش را باید خواند! راستش شاید شعار به نظر آید اما هر روزی که صبح چشم باز کنی و با خودت فکر تکرار کنی یعنی عمر نکرده ای، زندگی نکرده ای! باید همیشه از تکرار فرار کرده حتی شده اگر با یک تغییر کوچک مثلا امروز چای صبحانه ات را به جای باشکر، تلخ بنوشی یا مسیر برگشت به خانه را متفاوت انتخاب کنی و شاید در این طراوت بهاری اندکی هم پیاده‌روی کنی!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 12 April 17 ، 04:51
notenevis ...

میدانی؟ وقتی انسان تنها انتخابش در زندگی میشود قوی بودن، محکم ماندن بر سر تک تک خواسته ها و رویاهایش و مُصر بودن بر سر گرفتن سهمش از زندگی، تن میدهد به تلاش، به امیدواری، به قوی بودن و محکم و استوار ماندن بر سر تک به تک خواسته هایش... مثل درختی که چهار فصل سالش را دیده باشد،  گرمای تابستان چنان ریشه اش را تشنه کرده  که تمام برگ هایش رنگ رخساره شان زرد و سرخ شده  و رقصان رقصان خودشان را تا پاییز رسانیده اند...سرمای خزانش را چشیده و تمام وجودش از ریشه تا شاخه هایش لرزیده و از سرما ترسیده  اما استوار مانده باشد چرا که تنها چشم امیدش مانده در انتظار شکوفه های بهارش، سرسبزی برگانش و آخر قصه سرد خزانش... آدمی هم فصل های زندگیش را می چشد اما یکهو تصمیم میگیرد قوی تر شود، صبورتر شود و در انتظار بهار عمرش از لحظه های فصول مختلف لذت ببرد... به امید آن که همیشه آخر داستان خوب خواهد بود و اگر اکنون خوب نیست پس هنوز آخرش نیست...


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 22 March 17 ، 20:57
notenevis ...

کاش می توانستم مثل آدم های دیگر خودم را در ابتذال زندگی گم کنم.
 کاش لباس تازه یا یک محیط گرم خانوادگی و یا یک غذای مطبوع می توانست شادمانی را در لبخند من زنده کند، کاش رقصیدن دیگران می توانست مرا فریب دهد و به صحنه های رقص و بی خبری و عیاشی بکشاند.کاش می توانستم برای کلمه موقعیت ارزشی قائل بشوم.
 در بیابان ایستادن و فریاد زدن و جوابی نشنیدن و به این کار ادامه دادن، قدرت و ایمانی خلل ناپذیر و مافوق بشری می خواهد. چه دنیای عجیبی است...
من اصلا کاری به کار هیچکس ندارم و همین بی آزار بودن من و با خودم بودن باعث می شود که همه درباره ام کنجکاو بشوند. نمی دانم چطور باید با مردم برخورد کرد. من می خواستم و می خواهم بزرگ باشم. من نمی توانم مثل صد هزار مردم دیگری که در یک روز به دنیا می آیند و در روزی دیگر از دنیا می روند بی آنکه از آمدن و رفتنشان نشانه ای باقی بماند، زندگی کنم.فقط دلم می خواهد به آن مرحله از رشد روحی برسم که بتوانم هر موضوعی را در خود حل کنم. برای من احتیاج، کلمه ای بی معنی شود. بتوانم زندگی را مثل یک گیاه زهری میان انگشتانم بفشارم و خرد کنم و بعد هم آنرا زیر پایم بگذارم و لگدمال کنم. دلم می خواهد به ابدیتی دست پیدا کنم که آرامش در آنجا مثل بستری انتظارم را میکشد و چشم هایم را می توانم توی این بستر بدون هیچ انتظار خرد کننده ای روی هم بگذارم...

"فروغ فرخزاد"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 13 February 17 ، 10:32
notenevis ...

آدم ها بزرگ میشوند، بزرگتر و بزرگتر و این میان پوست کلفت تر میشوند هربار که زمین میخورند و بلند شدن را تجربه میکنند، هربار که سختی ها، دغدغه های ریز و درشتش بیشتر میشوند و گاهی بنابر مصلحت تنها پنهان کردنش را خوب تمرین میکنند... آدم ها بزرگتر میشوند، پخته تر میشوند، این میان صبورتر میشوند و اما این میان چیزی هست که اگر از بین برود هیچ کدام از این بزرگ شدن ها به هیچ دردی نمیخورد و آن هم امید است... امید... این امیدِ لامروت که به کجا ها که آدمی را نمی برد...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ 17 November 16 ، 20:59
notenevis ...

یه زمانی فکر نمیکردم دلتنگی هیچ وقت بتونه مغزم رو حتی برای لحظاتی فلج کنه، نه که هیچ وقت دلتنگ نشده باشم... نه... اما همیشه یه جوری تهش سرمو گرم کردم که زیاد اذیتم نکنه اما باید اعتراف کنم که برای اولین بار از شدت دلتنگی برای چنتا از عزیزترین های  زندگیم به خصوص اون دوتا عضو تازه اضافه شده به جمع خانوادگیمون اونقدر تنگ شده که دقیقا نیم ساعت ذهنم فلج شده بود و فقط بغض کرده بودم و حس استیصال داشتم.. 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 15 November 16 ، 18:07
notenevis ...

بعضی آدم ها درست وقتی میان تو زندگیت که حس میکنی تا قبلش  اتفاقاتی از جنس آتیش افتاده بود که این وسط تو هیچ اپشنی نداشتی و یا باید میسوختی و یا حسابی پخته میشدی... این وسط به واسطه اون امیدواری ذاتی که همیشه داشتی تصمیم گرفتی همه چیزو نسوزونی و فقط حوصله کنی... این آدما وقتی میان لبخند رو به لبت برمیگردونن، درست مثل آب روی آتشن و اما این میون تو دیرباور شدی، سخت باور شدی و با یه گارد بسته اول باهاشون روبرو میشی، اما خوبه گاهی باور کنی، اعتماد کنی، شاید طعم روزای خوبت بازم زیر دندونت بیاد...

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ 13 October 16 ، 15:20
notenevis ...

همیشه برای تمام اتفاقات زندگیم یه دلیل پیدا میکنم، یه وقتایی همون موقع و یه وقتایی بعدترش یه موقعی که اصلا تصورشم نمیکنم یهو متوجه میشم که اگر اون اتفاق قبلی توی زندگیم رخ میداد چقدر بعدترش به ضررم میشد. شاید اینجوری باشه که بعضی از ما آدم ها بدجوری به امیدواری اعتیاد داریم، شاید اینقدر همیشه نقطه ضعفا رو تبدیل به قدرت کردیم که هیچ چیز این دنیا برامون جزو شکست محسوب نشه... سال هاست که شعارم شده این که همیشه آخر داستان خوبه و اگه الان خوب نیست پس هنوز آخرش نیست... البته لازمه اینو بگم که اتفاقات بد در زندگی باعث میشن آدم کمتر و دیرتر اتفاقات خوب زندگیش رو باور کنه و صبورتر بشه، اما من مطمئنم بالاخره یه روزی،  یه جایی آدم به اون چیزایی که توی ذهنش هست کم و بیش میرسه و اون موقع شاید روزی باشه که همچنان دنبال روزهای بهتر باشه... بنابراین هرچی امروز هست شاید بهترین نباشه اما مطمئنا اگه حاصل تموم تلاشات باشه یه روزی بهترین رو در پی خودش داره، پس تا میتونی باید ازش بهره ببری و سعی کنی ازش لذت ببری، چون از تو یه آدم قوی تر و استوارتر مقابل اتفاقات زندگیت میسازه...

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ 13 October 16 ، 15:18
notenevis ...

 آدم فکر میکند دوست داشتن یکهو اتفاق می افتد، اما عشق یکهو به سراغت نمی آید هیچ وقت اما بی صدا می آید، به مرور دوست داشتن شکل میگیرد و یکهو چشم باز میکنی میبینی دارد به کل زندگیت تبدیل میشود ... عشق یعنی همین ...یعنی نه گاهی زیاد  وگاهی کم باشد که همیشگی باشد و متعادل ...عشق یعنی حواست به او باشد، حواسش به تو باشد، مراقب هم باشید، یعنی انقدر حالت کنارش خوب باشد که بدانی میخواهی تا آخرش به پایش باشی، کنارش باشی، پیر شوی...عشق یعنی کنارش انقدر آرام شده باشی که یک دل شده باشی، انقدری که بتوانی تمام قلبت را به او بدهی، اعتماد کنی و کنارش همه چیز را هرچه هست بهتر و زیباتر متصور بشوی...عشق یعنی بتوانی او را کنار خودت تصور کنی و از بودنت کنارش غرق لبخندبشوی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 29 September 16 ، 20:40
notenevis ...

گاهی بیشترین آزار را آدم هایی به تو می دهند که دوستشان داشته ای، یا رفیقت بوده اند یا دوستی نزدیک که بیشترین رفاقت را با آن ها داشته ای...همین است که اضافه کردن پسوند " ترین" آنقدر گاهی در زندگی مهم میشود که اگر کسی را خواستی به"ترین"، رفیق "ترین" صدا بزنی باید مراقب باشی که همین " ترین" ها ممکن است جایی کار دستت بدهند و نقطه مقابل خوبی هاشان بایستند و هرچه واژه با پسوند " ترین" به معنای مثبت دارند را منفی کنند...بیشترین آزار، بدترین ناراحتی ها و چالش ها...باید مراقب بود آدم ها بود...باید دانست که گاهی بعضی آدم ها جنبه مهربانی را ندارند، جنبه محبت دیدن و بهترین شدن ها را ندارند...باید کمی دورتر حوالی زندگیشان به یک دوستی و معاشرت کاملا معمولی اکتفا کرد تا روزی از شنیدن جملاتی که آزاردهنده ترین میشوند شوکه نشوی...آدم ها گاهی خودشان نیستند دیگر، روزگار تغییرشان می دهد، زمانه عوضشان میکند ... باید مراقب بود که در زندگی لااقل آدم هایی "ترین"ت بشوند که ثباتشان هم به"ترین" باشد تا کمتر آزار ببینی ازشان...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 22 September 16 ، 21:59
notenevis ...