شعله احساسات
شعله احساسات هرآدمی میتواند راهگشای تاریکی زندگیش باشد، حتی اگر ماهی نباشد که شب های زندگیش را به دیدن آسمان بگذراند، اما همین که یک شعله ای، نور اندکی درون دل آدم باشد به او امید زندگی میدهد، باعث میشود که حس زندگی به او دست دهد...امان از آن روز که این شعله ته بکشد و خاموش بشود، آن وقت است که زندگیش میشود گذشته ای منجمد که پابه پایش نمیتواند جلو برود چرا که یخ زده همه چیز، درون دلش سرمایی رخنه کرد که گرم نمیکند شعله زندگیش را دیگر...از یک جاباید بلند شد، باید هرجور شده هیزم جمع کرد، باید از هرفرصت کوچکی استفاده کرد و این شعله را دوباره زنده کرد، وگرنه زندگیت میشود گذشته ای منجمد که حالت را از تو دریغ کرده...باید پابه پای زندگی جلو رفت تا رودخانه زندگی همیشه جاری باشد، جاری بماند و از حرکت نایستد، آنقدری که رفتنت مانع سکونت بشود...آنقدری که سنگی نشوی که از جایش انقدر تکان نمیخورد که هرکه میرسد از هرجایی یک پشت پابه آن میزند بلکه رودی بشوی که به دریا میرسد...همین