عاشقانه های بی نام
تو فرق داری با من، آدم های زیادی را داری که نگرانت بشوند... حتما آدم های زیادی هم داری که شب هایی که مسافری دل نگرانت بشوند و تا صبح خواب بر چشمانشان حرام بشود، تو همان مثلث برمودایی بودی که از آن دم میزدی و من اما نمیدانم در زندگیم چه اتفاقی افتاد که به دریایی در افتادم که پایانش را دیگر نمیتوانم با هیچ چشم مصلحی ببینم، حس میکنم آنقدر درونت غرق شدم که حتی آدم های زندگیم یادشان رفت که بودم... تو فرق داری با من، حتما آدم های زیادی را چون من دوست داری اما من کسی را اینطور منحصربهفرد نتوانسته ام دوست بدارم... تو فرق داری با من، حتما برای داشتن من تمام تلاشت را نکردی، اما من برای داشتنت آنقدر تلاش کردم که حتی وقتی از نفس افتادم و روی زانوانم نتوانستم بایستم بازهم نام تو را بر لبانم فریاد زدم ولی آدم های زندگیت آنقدر سرگرمت کردند که صدایم شنیده نشد...تو اما شباهت های زیادی هم با من داری، آنقدر که تورا همزادم بخوانم، آنقدری که مطمئن باشم حالا دیگر همه چیز آنقدر خوب پیش رفته که غرق شدن من درون تو هم نشان خوبی از شباهتمان بوده... من اما هربار منتظر شنیدن یک جمله از تو میشوم که صحه بگذاری بر تمام حرف هایم و تو اما باز هم فرق میکنی با من و هربار دیگران از من سبقت میگیرند در داشتن همیشگی ات...من اما تا خط پایان منتظر می مانم تا برنده این میدان رقابت من بشوم.