نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۲۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عاشقانه» ثبت شده است

افق خاکسترین دریا کبود و

آسمان ابریست

صدای باد از جنگل

صدای موج از دریا

صدای ریزش باران و من

با شعر های دفتر خیسم


گاه وقتی میشوم دلتنگ

میروم در امتداد کوچه ای باریک

کز درونش یاد های کودکی هایم

عطر خوبه قصه را دارد

یاد باد ان روزگار کودکی هایم

روزگارم مثل رویا بود

من در آن دوران کوه را بازیچه میکردم

دشت را کوچکتر از پندار میدیدم

آسمان را درمیان مشت هایم جا میدادم

موج دریا را پی خود میدوانیدم

من در آن دوران هرچه زشتی بود

از دل میدوانیدم

چشم ها و قلب ها را پاک میدیدم

تا بلور صبح دم بر خانه میبارید

رد پای آسمان را از حریم خاک میچیدم

یاد بادا … یاد بادا روزگار کودکی هایم


من در آن دوران پاک بودم ساده بودم

چیزهای ساده میدیدم

فکر های ساده میکردم

از میان سایه های شب

راه میرفتم شعر میخواندم

من … من در آن دوران هیچگاه

از هیچ چیز هرگز نترسیدم

ای دریغا … ای دریغا روزگار کودکی هایم

چون حبابی در فضا گم شد

من در این دوران گاه وقتی میشوم دلتنگ

از عبور کوچه میترسم

از غم پاییز میترسم

از صدای باد میترسم

از خود و هر چیز میترسم … میترسم


فریبرز لاچینی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 22 March 17 ، 20:41
notenevis ...

حتی اگر آدم بلد باشد خودش را، باید بداند که وقت هایی هست که نابلدترین است، که آرامشش را در گروی چیزی پیدا میکند که نیست... میان تمام این کلافگی ها اما یکی تورا خیلی خوب بلد است. یکی که حتی حرف هم نزنی با یک نگاه به چشمانت به حرفت می کشاند، آنقدر زیرکانه، آنقدر آرام که چشم باز میکنی که همه آن چه که باید را بدون یک واو جا انداختن گفته ای و لبخند بر لبت داری یا شاید داری قهقهه میزنی... آدم هایی هستند که تورا از خودت بلدتر است و ای کاش همه آدم ها آن یک نفرشان را خیلی زود بیابند...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 03 February 17 ، 06:52
notenevis ...

عشقت درست شبیه بارانیست

که اولْ بار بر سر کویری خشک

و بی آب و علف بزند، چنان که

از معجزه اش از دل کویر هم

علف سر در آورد... 

عشقت طراوتیست در قلبم،

چنان که از شبنمش تمام وجودم

پر از تازگی شده است...

عشقت درست شبیه لطافت هوا

بعد از اولین باران بهاریست...

عشقت همه باران رحمت است، 

بر سرم ببار...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ 14 November 16 ، 10:09
notenevis ...

 آدم فکر میکند دوست داشتن یکهو اتفاق می افتد، اما عشق یکهو به سراغت نمی آید هیچ وقت اما بی صدا می آید، به مرور دوست داشتن شکل میگیرد و یکهو چشم باز میکنی میبینی دارد به کل زندگیت تبدیل میشود ... عشق یعنی همین ...یعنی نه گاهی زیاد  وگاهی کم باشد که همیشگی باشد و متعادل ...عشق یعنی حواست به او باشد، حواسش به تو باشد، مراقب هم باشید، یعنی انقدر حالت کنارش خوب باشد که بدانی میخواهی تا آخرش به پایش باشی، کنارش باشی، پیر شوی...عشق یعنی کنارش انقدر آرام شده باشی که یک دل شده باشی، انقدری که بتوانی تمام قلبت را به او بدهی، اعتماد کنی و کنارش همه چیز را هرچه هست بهتر و زیباتر متصور بشوی...عشق یعنی بتوانی او را کنار خودت تصور کنی و از بودنت کنارش غرق لبخندبشوی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 29 September 16 ، 20:40
notenevis ...

میدانی؟ زنده کردن احساسات درون دل یک نفر درست مثل پاشیدن بذر درون خاک است، هر لحظه باید مراقبت کنی، به دانه هایت سر بزنی، آب بدهی، به اندازه کافی در معرض نور و روشنایی قرارشان بدهی تا از خاک سردر بیاورند، انگار خاک دهان باز کندو از درونش نهالی سر دربیاورد، آن وقت است که تازه دانه ها لب باز کرده اند و از آن موقع احتیاطت بیشتر هم میشود که پرورشش بدهی آنطور که نهالت بزرگ شود، میوه دهد...  آن وقتی که میوه داد، کار هرساله ات میشود مراقبت و توجه که یک وقت آفت نزند، خاکش خوب باشدو شرایط خوب همچنان فراهم باشد.. روابط انسانی هم اینطور است... باید در تک تک مراحل مراقب باشی که یکهو بی هوا چشم باز نکنی و از دستش داده باشی...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 01 September 16 ، 13:09
notenevis ...

یکی هست که نقش حاضرِ همیشه غایب را دارد.  کاش کمتر نبود و کاش بیشتر بود... همانی که درست سروکله اش وقت هایی پیدا میشود که یا خیلی شادی یا غمگین و یا درست میان حجمی از سردرگمی و بلاتکلیفی نشسته ای و با خودت فکر میکنی یک فکر کم است و دوفکر کافی... یکی هست که آنقدر دور به نظر میرسد گاهی که بودنش در نزدیک ترین زمان ممکن در ذهنت تصورشدنی نیست... همه آدم های تنها این یکی را کم دارند، کاش بیشتر بود، کاش اینقدر زیاد نبودش نبود...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 26 July 16 ، 15:32
notenevis ...

میدانی؟ عاشق بزدل عشق را هم لجن مال میکند...بعضی ادم ها میترسند از بدست آوردن زندگی کنار هم...شروع میکنند به تنهایی طی کردن، عاشقی میکنند، یکی را که بدست آوردند، آن وقت موعد رها کردنشان میشود، موعد رها کردن عشقشان در چاهی که صدایش شنیده نشود...چاهی از احساسات فروخورده و حرف هایی که در گلو بغض میشوند...ان وقت است که نمیفهمند که یکی زندگی اش را از دست داد به خاطر ان که یکی دیگر نخواست زندگیش را کنار آن یکی به خاطر ترسش بدست آورد...آدم ها گاهی در حق هم بد میکنند...

 

پ.ن: بهانه نوشتن این نوشته دوستی شد که ناراحت شدم از شنیدن حرف ها و ماجراهای زندگیش...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 26 June 16 ، 19:18
notenevis ...

دوست معمولی واژه مزخرفی بود که نسل ما به خورد خودش و همسن و سال‌هایش داد...سال هاست که زن و مرد از نسل پدر و مادرهای ما کنار هم به خوبی و خوشی زندگی کردند، با هم ارتباط برقرار کردند، شوخی کردند  وخندیدند ، در جمع های مختلط حضو داشتند ، بی ان که یکدیگر را "دوست معمولی" یا "غیرمعمولی" خطاب کنند...حرمت ها را حفظ کردند، از ززندگیشان هم لذت بردند...اما نسل ما گند زد هی با اضافه کردن اصطلاحات مسخره ای چون دوست معمولی! هی با احساسات هم بازی کردند و هی اسمش را گذاشتند دوستی کردن، هی سرهم کلا گذاشتند  وهی اسمش را گذاشتند دوستی معمولی! اصلا من نمیدانم این لغت مگر غیر از آن است که برای این اختراع شد که هروقت دلت خواست و گذاشتی رفتی بتوانی برای "دلزدگی" ات بهانه ای داشته باشی و پیش پیش بگویی "دوست معمولی" بودیم و دیگر هیچ! اصلا نمیفهمم دوستی کردن ها از کی اینطور شد که آدم ها به خودشان اجازه دادند اسم کثافت کاریشان و بازی کردن با احساسات هم و گند زدنشان به باورها  واعتمادهای همدیگر را  ولگدمال کردن مفهوم عشق را بگذارند دوستی کردن! به والله که نه تنها اسمش دوستی کردن نیست که عین دشمنی کردن با هم است...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 26 June 16 ، 19:07
notenevis ...

خدا را داد من بستان از او ای شحنه مجلس که

می با دیگری خورده‌ست و با من سر گران دارد

#حافظ

بعد از ظهر داشتم نماز میخواندم، یادم آمد که امشب شب قدر است. دلم خواست دعا کنم سرنمازم، برای تمام آدم‌هایی که میشناسم، برای تمام مریض ها، برای تمام عزیزترین هایم...میان دعاهایم خواستم دعا کنم برای تمام کسانی که دلم را شکستند، قلبم را تا پای تمام شدنش بردند، برای تمام آن هایی که مرا رنجاندند و من شکایت را فقط پیش خدایم بردم...داشتم دعا میکردم و تمام آدم‌ها جلوی چشمم ردیف شده بودند، هرچه میکردم نمیتوانستم دعایشان کنم...انگار فقط توانستم بگویم خدایا خودت حواست به من باشد...من بخشیدمشان، اما حواست باشد که دلم چطور شکست، یادت باشد که چطور ناراحتم کردند، یادت باشد که اگر یک جا، یک جا خواستی دلشان را بشکنی و تاوان ازشان بگیری، همان روز بفهمند چطور دل من شکست...نمیخواهم آسیبی بهشان برسد، همین که بفهمند چه زجری کشیدم گاهی از دستشان کافیست...به خدایم گفتم که یکی یک روز باهمهشان جوری رفتار میکند که معنی رفتار خودشان را تازه همان موقع میفهمند...دعایشان کردم...دعا کردم برای همه ادم ها...اما چشم باز کردم دیدم تمام چشمانم خیس است...تمام چشمانم خیس بود و سردردم انقدری بود که تمام کابوس هایی که عصر دیده بودم هم جلو چشمم شروع به رژه رفتن کردند...من به امیدواری معتادم، من خدایم را باور دارم، عاشق خدایم هستم..خدا خودش برایم کافیست ...خداوند خودش میداند چطور آرام کند، دلم را، حالم را، قلبم را ، زندگیم را ...همان خدایی که مرا به دریای متلاطم دنیا داد، خودش هم دستم را میگیرد  وبه ساحل امن میرساندم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 26 June 16 ، 18:42
notenevis ...

در رابطه ات با بعضی آدم‌ها به آن جا میرسی که در کنارشان هم دلتنگشان میشوی، دلت میخواهد یک گوشه را پیدا کنی، کنارشان بنشینی و حال و روز خوبتان را هی مرور کنی، هی مرور کنی، ثانیه روی ثانیه بگذاری، آجربه آجر خاطراتت را روی هم بگذاری و چاردیواری امن رابطه ات را هی محکم ترش کنی، انقدری که هیچ زلزله ای نتواند خرابش کند، هچ طوفانی به آن اثر نکند...اما ته تمام این تلاش ها،دست اخر باز هم دلتنگی انگار و به گمانم این نهایت دوست داشتن است که نتوانی حتی با خودت تصورش را هم کنی که یک روز در زندگی هم نباشید...از یک جا در رابطه ات به جایی میرسی که خودت هم دیگر نمیدانی دقیقا کجا نشسته ای، روی قله یا ته دره یا هرجای دیگر از رابطه هستی، فقط همین را میدانی که دلتنگی و با هیچکس میل سخنت نیست.... 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 09 June 16 ، 19:56
notenevis ...