شعر قشنگی بود
هر چه دل دادمت و هر چه به من دل دادی
قبلِ راهی شدنم در چمدان جا دادی
چمدان رفت و چه خوبست خودم جا ماندم
نیستی مساله این نیست که تنها ماندم
کاش در راسِ همین ساعتِ سرگردانی
ورقِ واقعه را یکسره برگردانی
سهمگین است نهنگی به بیابان برسد
دشت را گم کند آهو به خیابان برسد
مثل اینست که در خواب منی اما حیف
وقت بوسیدنت این خواب به پایان برسد
شهر را پرسه زدن بی تو برایم سخت است
چه کسی بعد من از بودنِ تو خوشبخت است ؟
تا که بیرون بزند زاویه ی دلتنگی
مثنوی خون به دلم کرد مگر از سنگی ؟
سد شدی کوه شدی سخره نوردم کردی
عشق ورزیدم و خندیدی و طردم کردی
آنسوی فاجعه پیداست تو می مانی و من
حلقه ی گمشده اینجاست تو می مانی و من
سرِ راهش بنشینی و کمین بگذاری
گرگ باشی و سرت را به زمین بگذاری
عاقبت می رمد و می رود این تقدیر است
اسب_وحشی صفتی را که تو زین بگذاری
باز رگ می زند این جمله ی برگرد به من
شاهرگ می زند این جمله ی برگرد به من
فصل انگوری و من عاشق تاکستانم
از تنم دوری و تب دارم و تابستانم
یک نفر نیست بگوید که بمان حرف بزن
بس کن این مرثیه را شعر نخوان حرف بزن
شعر یعنی که ببین اینهمه دلتنگ شدم
تو بغل باز کنی فاتحِ این جنگ شدم
جنگ یک واژه ی تحمیلی و تمثیلی بود
بی تو هر روز نه هر ثانیه یک سیلی بود
دوستت دارم و این قافیه تکراری شد
شعر هم بعد تو مصداق خود آزاری شد
مثل تریاک که یک روز شقایق بودست
هر که شاعر شده شاید کمی عاشق بودست
بگذارید کمی حرف دلم را بزنم
کف کند سر برود شقشقه ای از دهنم
بگذارید تسلای خودم باشم و بس
شاعر ساده ی سودای خودم باشم و بس
چشم را پنجره را حنجره را می بندم
((من از آن روز که در بند توام )) خرسندم
#ساقی_سلیمانی