نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۱۲۱ مطلب در آگوست ۲۰۱۵ ثبت شده است

نوشتن همیشه هم راهی برای آرام شدن نیست، همیشه راهی برای  ثبت خاطرات نیست...گاهی آدمی می نویسد تا فراموش کند، می نویسد تا دردهایش روی کاغذ کمتر جولان بدهند تا بتواند آرامتر فراموش کند، گاهی آدمی می نویسد تا به صورت ناگهانی خودش را از مساله وارهاند...اصلا گاهی آدم می نویسد چون نمیتواند حرف بزند، انگار تنها راه نظم گرفتن ذهنش همین نوشتن باشد که اگر ننویسد دیگر نتواند جلوتر برود، که اگر یک قدم به عقب تر هم برگردد در باتلاق گذشته غرق شده است...آدمی گاهی می نویسد چون تنها چاره کارش را همین می بیند،گاهی ذهنت که نامنظم میشود دیگر خودت هم نمیدانی که چطور به آن نظم بدهی که حرف زدن دیگر چاره کار نیست و تنها همین قلم میشود همدمت...گاهی نوشتن دردهایت میشود درمان تمام نداشته هایت که میخواهی ان ها را به دست فراموشی بسپاری....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 08 August 15 ، 18:27
notenevis ...

همیشه یک نفر باید باشد که وقتی مقابلش قرار میگیری تمام قوانین رفتاریت ، تمام غروری که همیشه برای بقیه داری در مقابلش فرو ریزد چون ریختن چیزی در قلب ، چون لرزیدن چیزی در دل.یک نفر که وقتی در مقابلش قرار میگیری تمام اخم یا نگرانی و غم هایت لبخند می شود، نمی توانی حتی در مقابلش ناراحت باشی، آنقدر برایت ارزش دارد که نبودنش دلتنگت کند و گاه او را از خودت بیشتر دوست داشته باشی و تحمل دیدن غم و غصه هایش را نداشته باشی...یک نفر که نگرانت می شود ، نگرانش می شوی، بودنش حالت را عجیب خوب میکند...همیشه یک نفر باید باشد که  آرامش لحظه هایت را مدیون او هستی...یک نفری که تمام وجودت را بیدار می کند و تو را نسبت به زندگی عاشق تر میکند...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 08 August 15 ، 18:23
notenevis ...

به آدم ها نباید زیاد نزدیک شد. درست مثل حرکت ماشین در یک روز برفی آن هم در یک جاده کوهستانی که مستلزم داشتن تجهیزات ایمنی زنجیر چرخ هست در مقابل آدم ها هم باید تجهیزات ایمنی داشته باشی، باید مراقب باشی زیاد بهشون نزدیک نشی که در جریان نزدیک شدنت دقیقا از همون نقطه شروع به دور شدن کنی..نزدیک شدن به آدم ها فقط برای مواقعی هست که اون آدم ها برات خیلی عزیز باشن و جزیی از زندگیت باشن، در غیراین صورت وقتی بخوای زیادی به کسی نزدیک بشی اذیت میشی، اذیت میشه طرف مقابلت...تهش یه تلنگر کافی هست تا تمام دوستی و رابطه خوب و نزدیکی که بود از بین بره و حتی شاید کینه و نفرت رو جایگزین خودش کنه...آدما از دور قشنگ ترن ،فقط با فاصله از اون ها باید حرکت کرد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 08 August 15 ، 18:13
notenevis ...

به گمانم همه آدم ها باید یک دوست در زندگیشان داشته باشند که وقتی کلاف

سردرگم ذهنشان کور شد کمکت کنند تا گره آن کورتر که نشود هیچ بلکه ذهنت را

خلاص کنند از هرچه ناراحتیست. خوشبختی یعنی همین که دوستی داشته باشی

که به تو یادآوری کند که گاهی هم در زندگی نباید سر تصمیماتت آنقدر معطل کنی

که یادت برود اصلا باید سر این چندراهی که پیش پایت بود یکی را انتخاب میکردی،

که آنقدر خودت را گیج کرده باشی که درجا بزنی بی آن که هیچ کار خاصی کنی...

گاهی آنقدر در ذهنت کار پشت کار ردیف میکنی که فقط در لحظه میدانی سرت

شلوغ است بی آن که هیچ کار خاصی کنی، در حالی که باید راه افتاد، ترس ها را

کنار گذاشت و از یک جایی شروع کرد و حالت را به هیچ قیمتی به آینده وانگذاشت.

اصلا یک وقت هایی باید از زندگی همینقدر بدانی که کیفیت خوشحالی آدمی به

هیچ و دقیقا هیچ چیزی جز درون خود آدمی بستگی ندارد، که کیفیت حال آدمیست

که آینده خوبی را برایش به ارمغان می آورد. همین است که روزی یادم است که

دوستی میگفت لایف استایلت را که درست کنی خودبه خود همه چیز نظم خودش

را پیدا میکند. به گمانم همه آدم ها یک دوست نیاز دارند که تورا آنقدر خوب وعمیق

بشناسند که ذهنت با حرف زدن با آن ها حتی از کیلومترها دورتر ازشان منظم ترین

شکل ممکن بشود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 08 August 15 ، 18:09
notenevis ...

حال این روزهایم ... آخ از حال روزهایی که قرار بود بهترین روزهای عمرم باشند، که قرار بوود اسمش جوانی باشد، لحظات طراوت  وتازگی...

نمیدانم چرا این روزها اما مدام تصمیمات مختلفی در ذهنم نقش میبندند و هربار با یک فکر دیگر خنثی میشود، انگار منتظر باشم که مغزم هرچه تصمیم هست را وتو کند و زندگی آنقدر آسان بگیرد که رها بشوم، اما انگار در تار عنکبوتی افتاده باشم و هی هربار دست و پام بیشتر در تار گیر کند...خستگیم برطرف نشدنی‌ترین اتفاق زندگیم شده انگار...دلم یک آرامش عمیق، یک همراهی به معنای واقعی و یک حال و هیجان خوب میخواهد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 08 August 15 ، 18:04
notenevis ...

هرگز بلاگفا رو سر این که آرشیوم از بهمن 92 تا اردیبهشت 94 رو ازم گرفت نمی‌بخشم. بک آپی هم ندارم ازش که لااقل بتونم برگردم هراز گاهی به آرشیوم سری بزنم....اگر قرار باشد بیان هم با ما از این کارها کند این بار وبلاگ نویسی را میبوسم میگذارم کنار...دلم هوای آرشیوم رو کرده...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 08 August 15 ، 17:57
notenevis ...

و هر بار این آهنگ ابی و گوگوش رو گوش بدم یاد عزیزترین ها و رفیقانی افتم که از پیشم رفته اند...


یکی موند و یکیمون رفت جهان ما دو قسمت شد
یکی تنها توی خاکش یکی راهی غربت شد
یکیمون از قفس پر زد یکی خواست و نمی تونست
نگاهش رو به دریا بود ولی راه و نمی دونست


دو تا آینده مبهم یه تابستون بی خورشید 
همون فصلی که رویامون مثل ارتش فروپاشید
میون زمزمه هامون یه آهنگ یادگاری موند
یکی مون از خدا دور شد یکی هنوز نماز میخوند


تو و عکسای دیروزت منو شعرای این دفتر
توی نوستالژی جاموندیم به زیر خاک و خاکستر
به دنیا اومدیم اما ما این دنیا رو نشناختیم
چه میموندیم چه میرفتیم بهم بازی رو می باختیم


یکی از ما تموم زندگیشو توی تشویش تنهایی سفر کرد
نمیدونست خودش رو جا گذاشته که یه حسی تو قلبش میگه برگرد
یکی از ما هنوزم رو به دریا توی دنیا دیروزش اسیره
یه خواهش از خدا داره که شاید جوونیشو بتونه پس بگیره


تو و عکسای دیروزت منو شعرای این دفتر
توی نوستالژی جاموندیم به زیر خاک و خاکستر
به دنیا اومدیم اما ما این دنیا رو نشناختیم
چه میموندیم چه میرفتیم بهم بازی رو می باختیم       

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 07 August 15 ، 20:57
notenevis ...

مردها ناخواسته با احساسات زن ها بازی میکنند. این حرفی بود که مدت ها پیش دوستی به من گفت، آن وقت ها قبولش نداشتم اما بعدترها کم کم قبول کردم که حتی اگر اسمش را بازی نگذاریم اما شاید بتوان گفت مردها همیشه برای به دام انداختن زن ها و یا معشوق و کسی که دوستش دارند از حربه های مختلفی استفاده میکنند و این خودش کم از بازی ندارد، بازی هایی که گاهی از بیرون که نگاهشان میکنی آنقدر بچگانه است که خنده ات بگیرد. طبیعت حالشان همین است، این کار به آن ها شاید نوعی قدرت و حس رضایت بدهد. هرچه هست ما زن ها از این بازی بدمان نمی آید چرا که خودمان هم درگیرش میشویم و با احساساتمان میخواهیم مردها را پایبند خودمان کنیم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 06 August 15 ، 23:24
notenevis ...

روابطی هستند که آغاز آن‌ها و مسیرشان آنقدر زیباست که دیگر به پایانش نمی‌توانی فکر کنی، درست مثل حرکت در جنگلی پراز ابر و لطافت و خنکای هوایی دلنشین که لحظه‌اش ممکن است تو را چنان در خود گم کند که پیدا شدنت با تنها بودن یک راهنما امکان پذیر بشود...اما گاهی با خودت فکر می‌کنی مگر غیر از آن است که قرار است تهش یکی بشود دوستی خوب، رفیقی ماندگار؟ غیر از ان است که این مسیر پراز آرامش است؟ غیراز آن است که شاید یک روز جبر روزگار، یا شاید درگیری های زندگی آرامش را جور دیگری برایت تعریف کند و مثال خیلی دیگر از رفیقانت تورا از دوستان حالت جدا کند؟ پس بگذار تالذت ببری از زندگی، آنقدر که از حال خوبت سرشار بشوی  وبس...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 06 August 15 ، 23:12
notenevis ...

از یک جایی در زندگی آدم‌ها را خیلی راحت می‌بخشی، اما فراموش نمی‌کنی، نه آن که کینه‌ای شده باشی، نه آن که انتقامی بگیری، تنها سعی می‌کنی که یادت نرود چه اتفاقاتی رخ داد تا دیگر یک اشتباه را تکرار نکنی. شاید سخت باشد که بالاخره یکی روز مجبور بشوی، زلالی و شفافیت بچگی‌های درونت را پشت پا بیاندازی و درگیر بخشیدن و نبخشیدن بشوی، اما گاهی بزرگسالی درس‌هایی به تو میدهد که مجبورت میکند که یک جایی گذشت کنی اما نگذری تا شاید یادت نرود آن جا که اتفاقاتی رخ داد که نباید...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 06 August 15 ، 23:04
notenevis ...