گاهی بین صحبتای قدیمیت با آدما یه کسایی رو پیدا میکنی که شریک لحظات سختت بودن که الان جز یه خاطره مبهم چیزی ازشون نداری. آدما گاهی همراه لحظه هات میشن، کنارت پا به پات قدم برمیدارن همین که به هدف رسوندنت یهویی تو پیچ جاده غیبشون میزنه و درست همین لحظات هست که میفهمی چقدر بودند، چقدر نیستند و چقدر دلتنگشون میشی گاهی.هرچقدر هم که بگی قدرشون رو میدونم، گاهی فقط اما به این ایمان میاری با تمام وجود که مهرو محبت بین آدما یه چرخه ای داره که تو نباید فراموشش کنی و باید این چرخه رو ادامه بدی، شده با بودنت در کنار آدما در لحظات سخت و حتی سرنوشت ساز زندگیشون.
زندگی رسم جالبی داره...وقتی ازش فرار می کنی با تمام سرعت دنبالت میکنه وقتی تو دنبالش می کنی با سرعت کندی جلو میره...وقتی ازش میترسی اونم لج میکنه باهات و میترسونتت...وقتی سعی می کنی شجاع باشی جلوش بعد از مدتی کم میاره...زندگی رسم خوبی داره اونم این که از یه جایی به بعد بهت یاد میده که همه چیز اونقدر که تو بهش توجه نشون میدی مهم نیست...بهت حالی میکنه که ته این جاده ای که تو زندگی صداش میزنی یه تابلوی بزرگ دور زدن ممنوع داره پس باید از لحظاتت لذت ببری چون اون ته هیچی نیست جز یه تابلو !
فکر میکنم یکی از سخت ترین کارهای هرآدمی در زندگی امروزی نگه داشته رابطه های دوستیش از راه دور باشد...راستش از وقتی که فرودگاه هم جز لاینفک زندگانی آدم های امروزی شد روابط هم راه دوری شدی، همان لانگ دیستنسی که همه میخواهند رابطه شان عین قبل باشد، عین قبل دوستی ها بشود...اما نمیشود، راستش صمیمی ترین دوستت هم که باشند روزی که در فرودگاه در آغوشش میگیری برای آخرین بار، بهش میگویی خدا پشت و پناهت و بعد هم دستمال به دست پشت سرش هی اشک میریزی وهی اشک میریزی وآبغوره همان سال وسال بعدت را همانجا تامین میکنی باید بدانی که تنها یک چیز در این دنیا هست که ممکن است نتواند روابط دوستی را کمرنگتر از قبلش کند و آن هم نیروی عشق است، ان هم یک عشق واقعی...آدم ها از هم دور میشوند، اولش شاید سخت باشد، تا یک سال ، دوسال ، سه سال ...اما در نهایت اتفاقی که می افتد آن است که کم کم اولویت های زندگی فرصت دوستی ها را از تو میگیرد، کم کم حرف زدن ها کم میشود، احوالپرسی ها کمتر میشود، حتی اگر دوست داشتن هایت هم مثل سابق باشد اما اولویت ها، این تایم زون های متفاوت لعنتی که ساعت خواب ها فرق میکند، ساعت کاری ها متفاوت میشود، همین که تو خواب هستی و او پشت میز درس و دانشگاه و در آفیسش مشغول کار است تو را دور میکند...همین است که همیشه فرودگاه را لعنت کرده ام...همیشه روابط خوبت را از تو میگیرد، کمرنگشان میکند، سوتفاهمات را گاه آنقدربیشمار میکند که دورت میکند، همین کتبی شدن روابط، ویس شدن حرف ها و گه گاه ویدئو چت هایی که مجبور میشوی همه حالاتت را پشت یک چهره نسبتا خندان قایم کنی و داد بزنی دلتنگ نیستم، نگران نباش، شادم، همه چیز خوب است آن هم تنها به یک دلیل که میدانی نمیخواهی نگرانشان کنی، میدانی از ان راه دور هیچ کاری ازشان نمی آید...این ها درد دارد...از همه اش سخت تر همان هایی هستند که از راه دور میخواهند عشقشان را تروتازه نگه دارند...روابط از راه دور سخت است، آنقدر سخت است که گاهی بغضی را پشت گلویت چون سنگی میکند که نه بالا میرود و نه پایین، همانجا بیخ گلویت را گرفته و قصد خفه کردنت را دارد...آن وقت است که در دلت، درچشمت، بر سرزبانت به صورت زمزمه بر این روابط از راه دور، این دوستی ها و این فرودگاه لعنتی لعن و نفرین میفرستی و بس...
یه موقعای هست یه اتفاقاتی برات میوفته که شاید از دید بقیه چندان اهمیتی هم نداشته باشه اما اینقد ذهنت رو درگیر میکنن و اینقدر رو مخت میره این اتفاق که حس میکنی گنگ شدی و هیچ حرفی نمیتونی با کسی بزنی.میشینی با خودت حلش کنی یهویی هنگ میکنی.مثل اون مهتابی نیمسوزی که هر ازگاهی روشن خاموش میشه تا تهش بسوزه هی با خودت کلنجار میری و دقیقا یه لحظه بیخیال همه چی میشی و یه لحظه میبینی نمیتونی بیخیال هیچی بشی ...
تهش مثل همون مهتابیه میشی و یهویی همه ذهنت تاریک میشه و دیگه به طور کلی هنگ می کنی ...
اینجور موقعا حس وحالت خیلی عجیب غریب میشه.حتی توان توصیفشم نداری چون حس می کنی توصیف کردنش شاید فقط ذهنت رو درگیرتر کنه اما با تمام وجود دوست داری این لحظه ها تموم بشن و باز مهتابی ذهنت روشن باشه.شایدم باید عوضش کرد گاهی ...
فاطمه
باید تلاش کرد...برای فهماندن خودت، برای آدم هایی که در زندگی ارزش جنگیدن را دارند، برای تمام آن ها که دوستشان داری...نه!اصلا بگذار اینطور بگویم عاشقشان هستی! امانباید خودت را بچسبانی، نباید کنه زندگیشان بشوی...اصلا گیرم که دل کندن مثال مردن باشد، گیرم که فرو بریزد تمام ابهتت جلوی چشمت با رفتن آدم ها...اما درست مثل دویدن روی تردمیل می ماند که هرچه بدوی نمیرسی، هرچقدر هم تلاش کنی جلو نمیرود...ته آن یک تنهایی عمیق است، تهش یک جاده یک طرفه است، اما اگر خوب جنگیده باشی، اگر تمام تلاشت را کرده باشی ، لااقل پیش خودت و وجدان خودت سربلند بیرون امده ای که من خواستم اما نشد!
همه چیز از قلب شروع میشود، یکهو انگار بخواهد برای یکی خودش را از درون سینه ات بیرون اندازد و برای یکی آرام ترین حالت خودش ...مثل ماهی که درون تنگ کوچک هی تقلا کند تا خودش را بیرون اندازد و به مرگ خودش راضی باشد ...طول میکشد تا عادت کند تا دریایی بشود، تا دنیایش بزرگ بشود، تا هی به رفت و آمد آدم ها عادت کند، آن وقت است که دیگر تقلایش از حدی فراتر نمیرود...همه چیز از قلبی شروع میشود که دچار تنگ ماهی کوچکی شده باشد و در نهایت به دریا ختم شود...
زندگى گاهى زیاد سخت میگیرد، خسته و کلافه به هرچیزى که فکر میکنى آرامت کند چنگ میزنى و نتیجه اما؟ هیچ... همین باعث میشود از در و دیوار هم ببارد...اما همین میانه هاست که کم کم صبورتر میشوى، قوى تر میشوى و بر سر سهمت از زندگى مصرتر میشوى ... گاهى لازم است در اوج سختى ها با خودت این جمله ها را تکرار کنی که چیزى که تورا نکشد قطعا از تو انسانى قوى تر میسازد یا شاید هم آن که همیشه آخر داستان خوب است و اگر اکنون خوب نیست پس هنوز آخر داستان نیست... گاهى لازم است اعتیادت به امید در زندگى را مدام به خودت یاداور شوى...
فقط میخواستم بگم این که متنامو بدون ذکر اسم خودم کپی میکنید و این که پیح زدید در اینستاگرام فقط به خاطر کپی کردن مطالب من، قابل بخشش نیست از سمت من... تمام مطالب وبلاگ من همه از خودم هست و اگر کپی میکنید حلال نمیکنم( البته اگر معنی حلال رو بفهمید). مدتی هست که به خاطر مشغله هام فرصت نمیکنم که در وبلاگم بنویسم اما به زودی فعالیتم آغاز میشه. فقط خواستم بگم هرچیزی که در وبلاگم، فیسبوکم و پیج فیسبوکم که ریزنویس هست از خودمه، لطفا در صورت کپی منبع ذکر بشه در غیراینصورت نمیبخشم...