بعضی آدم ها ، کاری میکنند که آدم هایی که عزیزند و دوستشان دارند به جایی برسند که دیگر بود و نبود آن ها برایشان مهم نباشد. انگار آدم مرز بین دوست داشتن و عشق و یک حس کاملا عادی را گم میکند و دیگر نمیداند که او را دوست دارد، عاشقش هست یا آن که او هم یکیست مثل دیگران...آن وقت است که به پشت سرش جرات نگاه کردن ندارد، روبرویش پراز مه است و تلاطم و کشمکشی درونی و حال هم که بلاتکلیف میان گذشته و آینده مانده...اینطور وقت ها آدمی ترجیح میدهد با خودش فکر کند او هم یکیست مثل بقیه و به راه خودش ادامه بدهد، اینطور لااقل از لحاظ روانی بار کمتری را میکشد، میداند که نیازی نیست که هرلحظه با خودش کلنجار برود و خودش را قانع کند ...گاه باید به یاد ذهنت بیاوری که هرچیزی که آرامشت را برهم میزند مفتش هم گران است. باید به ذهنت بسپاری امنیت روانیت آنقدر ارزش قربانی شدن ندارد که به خاطر آدم هایی که قدر وقت و انرژی و بودنت را نمیدانند هدرش بدهی...