نمیدانم چه شد که معیارهای زیبایی برای بعضی از دخترها عوض شد، چه شد که معیارهای خوش تیپ بودن تغییر کرد؟ اصلا چه اتفاقی افتاد که معصومیت و زیبایی چهره به لب های پروتز شده، گونه های مصنوعی و غیره فروخته شد!؟ ولی این را هم خوب میدانم که همانقدر که این معیارها برای دخترها تغییر کرد، هی هرروز بینایی مردان هم بیشتر عادت کرد که زنی را با آرایش ببینند، که یک زن اعتماد بنفسش برود پی آن که زیباییش را مصنوعی تر کند، که جذابیت رفت پی آن که تیپ ساده اش را سانتی مانتال کند که جذاب تر به نظر آید، یا به طور مصطلحش داف تر شود. قبول باید کرد که هر زنی، هر آدمی اصلا نیاز دارد که خودش را زیبا ببیند، که اعتماد بنفسش بیشتر بشود، اما این که هرروز میبینم بینایی زن ها خودشان هم دارد به تصنع عادت میکند، این که داریم به سمتی می رویم که اگر یک روز یک نفر را بدون هیچ تصنعی دیدیم در زیباییش شک کنیم، که زیبایی طبیعی آدم ها را باور نکنیم به نظرم در خیلی جنبه های دیگر زندگیمان هم موثر میشود، حتی در ارتباطات اجتماعی و روحی عاطفیمان!
پ.ن: این ها نظرات شخصی من است و لزوما از دید شما درست نیست.
امروز رفته بودم برای تمدید گواهینامه، از ده تومنی که بابت دوسال دیرکرد تمدید از من گرفتند که بگذریم، فرستادند که بروم معاینه چشم، وارد کلینیک شدم که دیدم نوشته کلینیک پوست، مو، زیبایی،لیزر،کاشت مو. تا بدین جای کار با خودم فقط تصورم این بود که خب احتمالا که دکتری آن جا نشسته بینایی سنج و دکتری در تخصص همین کارهایی که نوشته! از معطل شدنی که سر نداشتن پول نقد همراهم و کارتخوان نداشتن کلینیک هم که بگذریم ، بعد از کلی که چشممان به جمال اتاق بینایی سنجی روشن شد، دکتر را صدا زدند که برود. من هم خوش خیال نشستم که دکتر بیاید که هی دو دقیقه شد نیامد، ده دقیقه شد نیامد، گفتم خانوم شاید این جمعه بیاید شاید؟! آخه کجا رفت؟! نگو آقای محترم دکتر بینایی سنج کار تزریق بوتاکس، و تمام آن کارهایی که بالا قید شد هم انجام میدهند الان یکی از مریضانشان بدحال آمده کلینیک و دکترجان مشغولند! با قیافه ای زل زده در دوربین در حالی که کارت تبلیغاتی کلینیک به زور در دستم چپانیده شد معاینه چشمی انجام دادم و با خودم فکر کردم مملکتی که بینایی سنجش کار بوتاکس انجام میدهد، باید هم وقت مردم و جان انسان ها هم در آن بی ارزش بشود.
وقتهایی هست که پراز حرفی، حرفهایی که نه میتوانی به کسی بگویی، نه آن که جمع و جور شوند، روی کاغذ جمع بشوند...وقتهایی که تنها میطلبد که یک فرد حرفهای به خلق و خو وروحیاتت از تو حرف بکشد، که بلاتکلیف نمانی، کلافه نشوی، ساعتها حرف بزنی و بی آن که متوجه شوی، خودت را لو داده باشی وتمام حرفهایت را زده باشی وسبک بشوی.
تا یک جایی دلت میخواهد آدمهای زندگیت هم مثل تو فکر کنند، عزیزترینهایت همانقدری که تو در جزییات دقیق میشوی، دقیق بشوند، اصلا همفکرت باشند، تا به آنجا که فکرت را بخوانند. اما آدمی از یک جایی به بعد افکارش را هم خاص خودش میداند، لزومی نمیبیند همه را با خود موافق بداند، حتی میداند که نزدیکترینها به او هم نظرات خاص خودشان را دارند، آن وقت از یک جایی به بعد هرچه نظر هست و نیست را با گوش جان میشنود و اما سکوت میکند، تایید میکند، میداند که موافقش نیست، اما میداند که به تعداد تمام آدمهای روی زمین نظرات متفاوت هم وجود دارد و لزومی ندارد همه مثل هم فکر کنند.
از آن فراز و این فرود غم مخور
زمانه بر بلند و پست می رود
بیا که جان سایه بی غمت مباد
وگرنه جان غم پرست می رود
شب غم تو نیز بگذرد ولی
درین میان دلی ز دست می رود
هوشنگ ابتهاج
میدانی؟ دوست داشتن را همه خیلی خوب میدانند، حتی اگر بلدش نباشند، اما میفهمندش، حسش میکنند، چرا که تمام حسهای خوب دنیا را همین حس به آدمی میدهد، اما آن که یکی را چطور دوست داشته باشیش است که این احساس را خاصتر میکند، آن که چطور به او بگویی، چطور بفهمانیش است که باعث میشود نفری به یک نفر دیگر با اعتمادبنفس و جسارت بگوید :"دوستت دارم". اصلا آدمی خودش را ملزم به آن نمیداند که بخواهد دوست داشتنش را توی صورت تمام آدمهای زمینی که دوستشان دارد داد بزند، اما...اما همان یک نفر است که آدمی دلش میخواهد از او این عبارت را بشنود، که اگر دیر بشود، اگر زمان بگذرد، آن وقت است که از دوست داشتن زیاد دیگر گفتنش هم سخت میشود. آدمی که عزیز شد، خاص شد، رفتارش مهم شد، "کلمات" و نحوه بیان "جملاتش" هم مهم میشود و این اصلیست انکارناپذیر.
به گمانم همه آدم ها یک روز یک جایی یک زمانی یک نفری ، یک آرزویی، یک چیزی در وجودشان را جوری از دست بدهند که دیگر از تکرار مشابه آن اتفاق بیمی نداشته باشند. آن وقت است که بار دیگر محتاط تر میشوند، تلاش میکنند که بیشتر از مسیر لذت ببرند و شادی را مزه مزه کنند تا آن که بخواهند به فکر آخرش باشند، درست مثل همان جمله ای که میگوید،"اندیشیدن به پایان هر چیز، شیرینی حضورش را تلخ می کند. بگذار پایان تو را غافلگیر کند، درست مانند آغاز." آدمی که یک بار از دست داد و دوام آورد ناگریز است بارهای بعدی پوست کلفت تراز دفعه های قبل دوام بیاورد و آن وقت است که یک جا بی آن که متوجه بشود یک روز موعد از دست دادنش میرسد و دیگر نمیترسد، بی آن که خودش بفهمد و آن وقت است که تازه میفهمد گاهی آدمی از هرچیزی زودتر ترسید زودتر هم از دستش میدهد و معنی زندگی در لحظه را بهتر درک میکند.
گاهی هم مساله آن نیست که دوستش نداری، دوستت ندارد، گاهی تنها مشکل بر سر آن است که مدل زندگی کردن ها با هم متفاوت است. او یکجور تفریح میکند و به او خوش میگذرد و تو جور دیگر، او تنهایی را دوست دارد و تو از تنهایی گریزانی.. گاهی حتی مدل عاشقی کردن آدم ها متفاوت است، یکی رمانتیک احساسی که تنها بیان عشق آرامش میکند و دیگری عاشق نشان دادن احساس با رفتار و گفتار حس محدودیت به او می دهد... گاهی بحث واقعا بر سر دوست داشتن نیست، تنها مدل آدم هاست که با هم متفاوت است.
آدم هایی هستند که در زندگیت شاید کم باشند، شاید فرصت زیادی برای وقت گذاشتن نداشته باشند اما همین که هستند کافیست. همین که همیشه آن جا ایستاده اند تا نه فقط با حرف هایشان در نقش گوینده ، نه فقط با گوش دادنشان در نقش شنونده بلکه در نقش یک حامی در عمل هم به تو ثابت کنند که به فکرت هستند، که میتوانی رویشان حسابی باز کنی ومیتوانی هروقت ناامید شدی به آن ها رجوع کنی و بدانی که کمک آن ها معجزه میکند. اصلا به گمانم همه آدم ها باید حداقل یکی از این آدم ها در زندگیشان داشته باشند. همین.